ستگیره رو پیچوندم. کف دستم هنوز خون میومد و میسوخت. وارد راهروی بلندی شدم و بی توجه به اطرافم دوییدم به سمت در اصلی...گریه میکردم. گریه ی شادی بود. خوشحال بودم...آزادی شیرین بود خیلی شیرین.در اصلی فشاری بود. بازش که کردم نور آفتاب افتاد توی چشمام...چشمام و بستم و روی زمین نشستم. چند بار تا نیمه بازشون کردم و دوباره نور خورشید وادارم کرد ببندمشون. کمی طول کشید تا بلاخره نور خورشید با منِ غرق شده در تاریکی آشتی کرد.نمیدونستم کجای تهران یا ایرانم. تا شعاع زیادی از اطرافم فقط بوته هایِ زرد و بلند بود و دیگه هیچی نبود. سرم چند دقیقه بود خیلی گیج میرفت....الان نه. نباید بیهوش میشدم...الان نه.دوییدم وسط علفزار و همینطور جلو میرفتم...به کجا؟ نمیدونستم...فقط میخواستم از اون کارگاه ملعون شده دور شم...اینبار سرم خیلی بد گیج رفت و افتادم روی زمین...یاد خونی که از زبون نصف شده ی وحید بیرون می جهید افتادم و به شیرینیِ یه کابوسِ تلخ لبخند زدم:-گرفتم...انتقامم رو گرفتم...دخترم...نه شایدم پسرم؟ بلاخره انتقاممون رو گرفتم. میدونم دیگه نمیتونم صورت خوشگلت و ببینم و صدای اون قلب کوچولوت همیشه توی گوشم میمونه...ولی غصه نخور مامانت مثل شیر جلوشون وایساد و انتقامت رو گرفت. خوشحال باش که پات و توی زمینِ کثیف ما آدمای لجن نذاشتی.دستم رو روی دلم کشیدم...چشمام روی هم افتاد و لبخند هنوز روی لبم بود.
در اتاق باز کرد و سریع بیرون دوید.
راهرو رو به سمت راست رفت احتمالا دختره توی زیر زمین بود باید هرچه سریع تر خودشو به اون جا می رسوند اما هوران جلوی دست و پاشو می گرفت بهتر بود هرچه سریع تر بیدار میشد.
اونو اروم به یکی از دیوارا تکیه داد .واسمشو صدا زد.
–قربان یه مشکلی هست!
-چی شده فرهاد؟
- قربان دختره و سرگرده ..
– فرار کردند؟
– ارمین موضوع چیه چرا تصویری نداریم؟ ..
– نمی دونم فکر کنم ..
– هیس .. هیس !
گوشی از گوشش در اورد و روی بلند گو گذاشت تا صدا رو همه بشنون.
– شماها چی فکر کردین؟.. فکر کردین با چند تا دوربین کنترل کردن و گول زدن من خیلی زرنگین؟..
– وای!
ارمین کف دستشو به پیشونیش زد.
– شماها فکر کردین که من نمی فهمم؟! .. ولی کور خوندین.. حالا همتون خوب گوش کنین .. یا فلش به من می دیدن یا اینکه .
صدای جیغ دختر بچه ای اومد...
هوران
- سوسک..سوسک!
نگهبان در محکم باز کرد و وارد دستشویی شد.
چهره ی وحشت زده ی من دید.
انگشتم به سمت وان گرفتم.
به سمت وان رفت و سرشو خم کرد تا از پشت پرده ی ابی وان سوسک پیدا کنه.
بعد از لحظه ای برگشت و ادامه داد : همون یه بار بستت نبود؟ ... لبه ی جوب
نشست. سرشو پایین گرفت : اون یه بارم گفتی می تونی.. گفتی به تنهایی
دستگیرشون می کنی.. ولی چی شد؟ .. هان؟
داد زد
- چی شد؟
از جاش بلند شد و تو چشمام نگاه کرد : جز اینکه تمام زندگیت ازت گرفتن؟ .. جز
سریع ماشین نگه داشتم.
پوستشو لمس کردم.
– لعنتی!
یخ بود.
صافش کردم و روی صندلی نشوندمش. کمربندشو بستم و سریع ماشین حرکت
دادم.
در واپسين ساعات اداري يك روز شنبه، در دفتر كارم نشسته و درحال تنظيم گزارش پروندهي سرقتي بزرگ بودم كه توسط يكي از مأمورين، از حضور ارباب رجعي باخبر شدم. مردي خوشپوش و حدود 35-30ساله، با سيمايي مضطرب
، درحاليكه شكوائيهاي به دست داشت، داخل شد. خواهش كردم بنشند. نشست و برگه را به دستم داد.
نوشته بود: «بهرام كيمرام نام دارم و به تجارت قطعات ماشينآلات مشغول هستم. قرار بود امروز با پرواز ساعت چهار بعدازظهر ايراناير، به دوبي سفر كنم. به همينانگيزه، مبلغ هنگفتي را به دلار و يورو تبديل كردم و درحاليكه بستهزار يورو به اضافهي بيستوهشت هزار دلار در كيفم ارز داشتم، جهت برداشتن
. با تمام سرعتمون می دویدیم.
– بگیرینشون!
حس ششم هم می گفت که باید به همون ساعت بسنده می کردم !
ولی خوب چی کار کنم اونم کنار ساعتش بود دیگه! هم محمد خیلی اصرار داشت
که کیف پولشو بزنم .
- ببین نوذری ... تا پنج دقیقه ی دیگه میای اینجا! شیر فهم شد وگرنه وسایلتو تحویل می دی و میری!
بعدش صدای بوق اومد که حاکی از قطع شدن بود.
تلفن دادم به افسر و شیشه رو بالا دادم و حرکت کردم و اون محل لعنتی رو ترک کردم.
فکرم مشغول بود.
سلام به کاربرای عزیز میخوام یه رمان پلیسی خیلی خیلی با حال بذارم امیدوارم خوشتون بیاد
پامو یکم بیشتر روی پدال گاز فشار دادم.
تنها یه فشار کوچولو روی گاز کافی بود که شتابش بیشتر بیشه.
فراری مشکیمو لابه لای ماشینای بزرگراه به حرکت درمیاوردم. نباید می ذاشتم از دستم در بره...
سرعت جفتمون زیاد بود زیاد تر از حدی که اگه یه نفر به ماشین می خورد شیش هفت متر اونطرف تر پرت می شد. با دست فرمونی که تو این سال ها بهتر بهتر شده بود - و با جرئت می تونم بگم تو ماشین روندن تو ایران تک بودم-
میگویند به دیواری که تازه رنگ شده هرگز تکیه نکن . این روایت آدمهای تازه به دوران رسیده ای ست که راه صد ساله را یک شبه به طرز معجزه آسایی طی کردند و از هیچ به همه چیز رسیدند . اما خودشان را لای اسکناسهای زرق و برق دار گم کرده و هویت واقعی خودشان را خیلی زود فراموش کردند . متاسفانه فاصله طبقاتی د ر ایران ما بیداد می کند . فقرا فقیرتر شدند و پولدارها به یمن بازار آشفته اقتصادی آن قدر خوردند و بردند و شکم فربه کردند که این روزها به قول قدیمی ها با شاه هم فالوده نمی خورند ... بگذریم . این روایت مربوط به یک زن است که البته دیگر زنده نیست . او به خاطر همین تغییر زندگی به جای مرور گذشته اش به فیس و افاده نشست و این را شوهرش تاب نیاورد . شلنگ حیاط را برداشت و دور از چشم بچه ها و عروسش آن قدر زن نگونبخت را زد که دست آخر فهمید این بیچاره بخت برگشته را روانه...
ناصر بی خیال زنش بود . از همان اول لباس بی غیرتی را تنش کرده بود . همسرش زیبا بود . همین زیبایی باعث شده بود خیلی ها به ناصر حسودی کنند . و از این بابت ناصر به خود ببالد . اما زیبایی زنش برای ناصر دردسر ساز شده بود . نفع و سودش را دیگران میبردند و ناصر فقط افسوس می خورد . نمی دانست همسرش کجا می رود
عنوان داستان | موضوع | کاربر ارسال کننده |
سرقت شبانه | پلیسی جنایی | آیسان |
پلیسی جنایی | آیسان | |
عاشقانه | MH AKHAR | |
معما | مهدیار | |
مهدیار | ||
پلیسی | سامی | |
پلیسی | سامی |
با سپاس فراوان از دوستانی که داستان های خودشون رو ارسال کردن.
ما را از نظرتات خودتون محروم نکنید
با سپاس
حوالی ظهر، پلیس جوان با کلاه و پیراهن سفید، عینک دودی و شلوار سورمه ای سیر، مؤدبانه گفت: می دانید چه خطری از بیخ گوش تان گذشت؟
مرد میانسال خواست بگوید سرعتش زیاد نبود و او کلاً آدم با احتیاطی ست، اما برخورد دوستانه پلیس، منصرفش کرد. خواست از ماشین پیاده شود، اما پلیس جوان مانع شد و گفت: شرمنده ام نکنید.
او گواهی نامه و کارت ماشین را از مرد گرفت و با دقت نگاه کرد. خودکار را بین انگشتانش جا به جا کرد، ولی چیزی روی برگه جریمه ننوشت؛ مدارک را دو دستی و با احترام به طرف مرد گرفت و گفت: لابد مستحضر هستید که اینجا یک شهر زیارتی ست و افراد زیادی با فرهنگ ها و ملیت های مختلف در این خیابان های تنگ و پرخطر، رفت و آمد می کنند. اگر خدای ناکرده با زن یا بچه ای تصادف می کردید، الآن شما به عنوان یک مجرم بودید.
سپس به دوربینی اشاره کرد که چند متر عقب تر قرار داشت و مرد هرچه کرد نتوانست آن را از داخل آینه ببیند. گفت: به هرحال شما مهمان ما هستید و امیدوارم در شهر ما به شما خوش بگذرد. به رسم مهمان نوازی، جریمه تان نمی کنم ( به صندوق صدقات که چند قدم جلوتر بود اشاره کرد ) اما توصیه می کنم صدقه را فراموش نکنید.
بعد با لحنی آمیخته به شوخی و خنده گفت: با حذف یارانه ها و بالا رفتن جریمه، باید احتیاط را شرط اول رانندگی بدانیم. ضمناً توصیه می کنم حتماً از تانکر های مجاز آب شرب استفاده کنید. چون خبر شیرین شدن آب شهر ما فقط شایعه ست. هنوز هم مسافران، نمک گیر ما می شوند.
پلیس «التماس دعا» گفت و دست راستش را تا لبه کلاه بالا آورد. مرد میانسال و خانواده اش، مبهوت رفتار دوستانه پلیس جوان شدند. هیچ کس حرفی نزد، اما وقتی به صندوق صدقات رسیدند، همه یکصدا گفتند «صندوق». مرد، تراول پنجاه هزارتومانی را از جیبش بیرون آورد و پیاده شد.
حوالی نیمه شب، مردی جوان، بدون کلاه و عینک، کنار صندوق صدقات از موتور پیاده شد. به اطراف نگاه کرد. کلیدی را از میان کلیدها جدا کرد. در صندوق را باز کرد و چند مشت اسکناس و تراول را توی کیسه ریخت. در صندوق را بست. به اطراف نگاه کرد و سوار بر موتور، توی تاریکی محو شد.
سخنان حکیمانه بهترین کلیدهای خوشبختی در زندگی هستند متاسفانه بیشتر ماها به این حقیقت زمانی پی می بریم که دیگه کار از کار گذشته !
در کتاب نامه سرخ ، حکیم ارد بزرگ HAKIM OROD BOZORG می فرماید : (( همسر خویش را به دیدار دوستان زن و مرد تنهای خویش نبریم ))
این جمله شاید ساده به نظر برسه اما با خواندن خبر زیر به اهمیت حیاتی اون پی می بریم :
به گزارش روزنامه شرق ، حکم اعدام مرد جوانی که متهم
آن واقعه عجیب در روز روشن افتاد. در حالی که عده ای در خیابان عبور می کردند.صبح روزی که هلن میخواست از مونیخ به پاریس پرواز کند.میخاییل ولوف شوهر هلن تصمیم گرفته بود کار را یکسره کند و در حقیقت به دوران ریاست و حکم فرمایی هلن پایان دهد او با خود می گفت امروز دیگر آخرین روزی است که هلن می تواند رییس بازی در بیاورد.
جمعه بعدازظهر کلود تصمیمش را گرفته بود.
رالف کارپنتر یکشنبه حوالی ساعت ۱۵ به خانه لولا میرود. ساعت ۱۶ از آنجا خارج میشود، قطعا، چون به گفته لولا ساعت ۳۰/۱۶ باید سوار ترن شود.
کلود ساعت ۱۰/۱۶ به خانه لولا میرود، او را با مجسمه کوچک گربه-یا با هر چیز دیگری که دم دست باشد. میکشد
در واپسين ساعات اداري يك روز شنبه، در دفتر كارم نشسته و درحال تنظيم گزارش پروندهي سرقتي بزرگ بودم كه توسط يكي از مأمورين، از حضور ارباب رجعي باخبر شدم. مردي خوشپوش و حدود 35-30ساله، با سيمايي مضطرب
مطلب ارسالی از:saeed
همانطور که صبحهنگام کنار پنجره ایستاده بودم و به خیابان بیکر نگاه میکردم گفتم: « هلمز، مرد دیوانهای در خیابان است و از اینکه خویشانش به او اجازه دادهاند خانه را به تنهایی ترک کند ناراحت به نظر میرسد. »
دوستم هلمز از صندلی راحتیاش برخاست و از بالای شانههایم به بیرون نظری افکند. یک صبح سرد فوریه بود و برفهای زیاد شب گذشته که بر زمین نشستهبودند در زیر انوار کم رمق آفتاب زمستانی چشمکزنان میدرخشیدند.
مرد حدوداً پنجاه ساله، بلند قامت و اندکی فربه بود و لباسهایی شیک و گرانقیمت به تن داشت. اما رفتارش برازندهی لباسهایش نبود؛ در حالی که از عرض خیابان عبور میکرد، دستهایش را در هوا حرکت میداد و سرش را به این سو و آن سو میچرخاند.
- « موضوع از چه قرار است هلمز؟ آیا او به دنبال پلاک خانهای است؟ »
ساعات اولیه صبح یکی از روزهای سرد زمستان به کلانتری اطلاع داده میشود که در یکی از محلات جنوبی شهر، قتلی اتفاق افتاده و لازم است ما هر چه زودتر به محل وقوع حادثه مراجعه کنیم. به همراه گروهی از مامورین همکارم، به آدرس محل مورد نظر رفتیم…
کمی از نیمه شب گذشته بود . تانیا مارباخ روی تخت خود دراز کشیده بود که صدای آهسته ای از طبقه
پائین به گوش رسید . او احتمال داد شاید پدر و مادرش از میهمانی برگشته اند . خوب گوش داد تا
مطمئن شود اما هر چه گوش داد دیگر صدایی به گوشش نرسید . با خود گفت : حتما دیوانه و خیالاتی
شده ام اگر آن ها می آمدند ، من صدای اتومبیل آن ها را می شنیدم اما هیچ صدایی به گوشم نرسید .
چند لحظه بعد دوباره صدایی از طبقه پایین به گوشش رسید
آمار وب سایت:
بازدید دیروز : 16
بازدید هفته : 53
بازدید ماه : 222
بازدید کل : 48760
تعداد مطالب : 90
تعداد نظرات : 79
تعداد آنلاین : 1