غیرت و تعصب و ناموس از رگ گردن به مرد متعصب ایرانی نزدیک تر است . مرد ایرانی ناموسش را چون جان شیرینش دوست دارد . مواظب اوست و همه جوره و شش دانگ حواسش به ناموسش هست . می داند اگر بی احتیاطی کند و در این آوردگاه شلوغ بی در و پیکر از ناموسش غافل شود اتفاقی تلخ چنان آبرو و اعتبارش را به باد می دهد که دیگر جبرانش محال و غیر ممکن است . اما گاهی . فقط گاهی همین مرد ایرانی که به تعداد انگشتان دست هم نیست از ناموسش غافل می شود و به بهانه امروزی بودن و مترقی شدن زنش در دنیای اینترنت و ماهواره و چشم و هم چشمی بین اقوام و دوستان و از ما بهتران زنش را از حجاب و پاکدامنی و غیرت خالی می کند و با اعتماد واهی و تو خالی به زنش چنان در این جاده سراب گونه می تازد که به یک باره به جای رسیدن به مقصد از ته دره سر در می آورد . دره ای عمیق و فوق العاده خطرناک . این جاست که باید گفت : آقا جان : به راستی غیرت کیلویی چند ؟؟؟
ناصر بی خیال زنش بود . از همان اول لباس بی غیرتی را تنش کرده بود . همسرش زیبا بود . همین زیبایی باعث شده بود خیلی ها به ناصر حسودی کنند . و از این بابت ناصر به خود ببالد . اما زیبایی زنش برای ناصر دردسر ساز شده بود . نفع و سودش را دیگران میبردند و ناصر فقط افسوس می خورد . نمی دانست همسرش کجا می رود . با که می رود . کی می رود . و چطور می رود ؟ هر وقت هم که می پرسید فرشته کجا بودی ؟ خانم عزیزش پاسخ میداد : خرید . رفته بودم خرید ناصر جان . با دوستام بودم . و بعد گوشه ی چشم اغوا کننده و یک سری حرفهای تکراری و ... خر شدن ناصر و بی خیالی از ادامه بحث و پرسش ...
ناصر کارمند اداره بود، درآمدش بد نبود . دو بچه قد و نیم قد هم داشت که روزگارشان با همین حقوق می چرخید . اما فرشته ولخرج بود . زیادی به خودش می رسید . خرید لوازم آرایش و رنگ کردن مو و تغییر مد به صورت هر روزه گردش . تفریح با دوستان ... این ولخرجی حقوق ناصر را کفاف نمی داد . با این همه ناصر زده بود به بی خیالی ... می گفت بیشتر کار می کنم . زن و بچه هایم باید در رفاه باشند . راست می گفت بنده خدا . رفاه و آرامش و خوب زندگی کردن حق آنها بود . اما به چه قیمتی ؟؟؟
روزگار می گشت و می چرخید و شب از پی روز می آمد و می رفت تا این که سرنوشت زندگی ناصر جور دیگری رقم خورد . آن روز ناصر به عادت هر روزه برای رفتن به اداره از خانه خارج شد . فرشته خانم هم به عادت هر روزه بعد از دادن صبحانه به بچه ها و سپردن بچه ها به زن همسایه از خانه بیرون زد . رفته بود مرکز شهر . با نوشین و نسترن . حسابی گفتند و خندیدند و گشتند و به قول امروزی ها از کنار هم بودن لذت بردند . فرشته تا سر خیابان که کوچه محل زندگی اش در آن واقع شده بود با دوستانش هم مسیر بود . حالا ساعت 12 ظهر شده بود . با گفتن این که می خواهد از مغازه خرید کند از آنها جدا شده و به سوپر مارکتی سر خیابانشان رفت . رنگ و لعاب صورت و سیمای فرشته هر مردی را اغوا می کرد . فرشته وارد مغازه شد . سوپر مارکت خلوت بود و جز صاحب مغازه کس دیگری در مغازه نبود . کمال که مردی جوان و متاهل بود ، مدتی میشد که فرشته را زیر نطر داشت . به او اقلام قسطی میداد . او را معطل میکرد تا بتواند با فرشته بیشتر هم کلام شود . فرشته هم بدش نمی آمد به مردجوان رو نشان دهد . اما تا جایی پیش میرفت که نقطه ممنوعه بود . هر چند بارها این داستان به اشکال مختلف تکرار شده بود . حواسش جمع بود . می دانست که اگر کمی میدان را به کمال وا نهد ، قافیه را باخته است .
اما آن روز کمال زده بود به سیم آخر . دیگر طاقت نداشت . وقتی نگاهش در صورت آرایش کرده فرشته ثابت ماند نتوانست خودش را نگهدارد . به بهانه دادن اقلام بیشتر از فرشته خواست به پشت پیشخوان مغازه برود . فرشته اول قبول نکرد . اما اصرار کمال آن قدر زیاد بود که فرشته را وادار به تسلیم کرد . اما به محض این که پای فرشته به پشت پیشخوان مغازه کمال رسید ، دریچه آهنی به کناری رفت و فرشته در زیر زمین سوپر مارکت سقوط کرد ... !!!
افسانه خانم همسایه طبقه بالایی آقا ناصر وقتی صدای گریه بچه ها را شنید ساعت 4 عصر بود . دیگر طاقت نیاورد ساکت بنشیند و بی تفاوت باشد . گوشی تلفن را برداشت و به همسر فرشته خبر داد که همسرش از صبح که رفته تا کنون بازنگشته است . او به ناصر گفت که فرشته بچه ها را به او سپرده و برای خرید از خانه خارج شده است . بچهها بی تابند و دارند گریه میکنند . ناصر با هول و هراس از اداره بیرون آمد . خودش را به خانه رساند . ساعت 6 عصر بود . از 9 صبح که فرشته رفته بود تا حالا نزدیک به 9 ساعت بی خبری از فرشته همه را نگران کرده بود . نسترن و نوشین اولین کسانی بودند که به ناصر گفتند فرشته تا 12 ظهر با آنها بوده و سپس برای خرید به سوپر مارکت سر خیابانشان رفته و دیگر خبری از او ندارند . ساعت ها به تندی سپری می شد اما خبری از فرشته نبود . شب از راه رسید و آن شب ناصر تازه فهمید که بی توجهی و بی تفاوتی اش چه گندی به زندگی اش زده است . ساعت 1 شب به کلانتری محل رفت و خبر غیبت همسرش را به پلیس داد .
کار تحقیقات پلیس صبح روز بعد شروع شد . دوستان فرشته و محل هایی که وی برای آخرین بار در آن دیده شده بود توسط پلیس به دقت مورد تحقیق قرار گرفت . خبری از فرشته نبود . اما وقتی پلیس برای سوال و جواب از مرد فروشگاه دار به مغازه وی مراجعه کرد درب مغازه را بسته دید . همسایه کمال به مامورین گفت کمال از دیروز ظهر که برای ناهار به خانه اش رفته دیگر بازنگشته است . ماموران پلیس با گرفتن نشانی خانه کمال به در خانه اش می روند پرس و جو میکنند. کسی خانه نیست . همسایه ها می گویند : برای دیدن مادرش که می گفته حالش خوب نیست به شهرستان رفته است . برای ماموران پلیس یقین حاصل می شود بین غیبت فرشته و غیبت صاحب سوپر مارکت رابطه ای هست که باید کشف شود . با گرفتن نیابت قضایی به خانه مادر کمال به شمال کشور می روند . اما کمال آن جا هم نیست . کار پیدا کردن کمال در دستور کار ماموران پلیس قرار می گیرد و در کمتر از یک هفته فرد ناشناسی به ماموران پلیس محل اختفای کمال را در خانه یکی از دوستانش لو می دهد .
مأموران پس از به دام انداختن کمال در تحقیقات اولیه، سراغ فرشته را از وی می گیرند . اما کمال با قاطعیت تمام، از غیبت فرشته اظهار بیاطلاعی می کند . مأمورین با مراجعه به مغازه به تفحص در مغازه پرداخته و در زیر زمین متوجه برآمدگی قسمتی از سطح زمین می شوند . وقتی زمین را حفر می کننتد متوجه جنازه یک زن می شوند . و آن کسی نیست جز فرشته ...
کمال راه فرای ندارد . او اعتراف می کند آن روز که فرشته به مغازه او آمد او را به داخل زیر زمین مغازه برده و با کاردی که در دست داشته او را تهدید کرده و از او خواسته تن به نیت شیطانی وی دهد . سپس برای آن که کسی از ماجرا باخبر نشود، او را کشته و در گوشه ای از مغازه چالش کرده است .
مابقی داستان تلخ و سوزناک است ... تمام ...
نظرات شما عزیزان:
آمار وب سایت:
بازدید دیروز : 12
بازدید هفته : 57
بازدید ماه : 226
بازدید کل : 48764
تعداد مطالب : 90
تعداد نظرات : 79
تعداد آنلاین : 1