گویا روزگار سر ناسازگاری با مهمانان آقای درخشان مرحوم را داشت. ساعت ده را نشان می داد کسی حال و حوصله درستی نداشت ناگهان صدایی مهیب و بلند در فضای باغ پیچید با این صدا همگی ترسیدند طوری که سارا جیغ بلندی سرداد صدا شبیه به انفجار بود . گویا چیزی به ذهن آریان رسید برای همین سریع بلند شد و دوید بیرون بقیه هم دنبال او دویدند
همگی شوکه شده بودند . سارا با حالتی جنون آمیز وبا صدایی که بیشتر شبیه جیق بود گفت "بلند شید بریم از اینجا واسه چی نشستین اونها که مردن منتظر کی هستین " سرهنگ تابش جواب داد " متاسفانه فعلا نمیشه از اینجا رفت باید صبر کنیم تا هوا روشن بشه
سکوت سنگینی بر فضای ویلا حاکم بود انگار تیم میزبان فینال جام جهانی را باخته باشد
ساعت چهار را نشان می داد که سرهنگ آریان و شائول به ویلای آقای درخشان رسیدند. دم در هر دو پیاده شدند شائول نفس عمیقی کشید وبا صدای بلندی گفت "خدایا شکرت چه هوایی "کوهستان زیبایی بود مه کم کم پایین تر می آمد وهمه جا را احاطه می کرد.سرهنگ بازنشسته نگاهی به ویلا انداخت ویلا هم کم کم در مه غرق می شد او نگاه معنی داری به دوستش کرد و گفت"مثل قصه هاست سرد مه آلود وزیبا و ترسناک " شائول پرسید "در بزنم؟ ؟آریان که هم چنان غرق در تماشای کوهستان و ویلا بود جواب داد "آره بزن"شائول خواست دربزند که متوجه شددر بازاست
صفحه قبل 1 صفحه بعد
آمار وب سایت:
بازدید دیروز : 37
بازدید هفته : 265
بازدید ماه : 434
بازدید کل : 48972
تعداد مطالب : 90
تعداد نظرات : 79
تعداد آنلاین : 1