یارا در اتاق باز کرد و وارد اتاق شد.
به تخت خواب نگاه کرد. هوران به پهلو روی قسمت پایینی تخت خوابش برده بود. شب سختی رو گذرونده بود ..اما مجبور باید .باید بهش نشون میداد .. تا جلوی افتادن این اتفاق بگیرد.. هوران با بقیه ی دخترهایی را که تا حالا دیده بود فرق داشت ..شاید به خاطر اینکه او هم مانند یارا نمی خواست تا زمانی که کسی را دوست ندارد با اون همبستر شود...
لباس های راحتی را که برایش اورده بود گوشه ی تخت گذاشت و ملحفه ای را که درون کمدش بود بیرون اورد و رویش کشید.
در جایی که او توی ان زندگی می کرد همه خوابیدن با جنس مخالف را خوب میدانستند ولی یارا اینطوری نبود .. اون هنوز به عقاید کشورش پایبند بود و به همبن دلیل بود که تا حالا با هیچ یک از دخترانی که به اتاق او فرستاده می شدند نخوابیده بود.. او فقط اظهار میکرد..
یارا به سمت میزش رفت و پشت ان نشست.
قاب عکسی را که همیشه درون کشویش بود بیرون اورد و به ادمای درون قاب خیره شد. با انگشت اشاره اش عکس را لمس کرد.. عکس زنی بود با دو کودک خردسال .. یارا و سارا ... سارا خواهرش .. و ان زن هم مادرش بود . .. تهمینه بانو ... همیشه او را اینگونه صدا می کرد .. تهمینه بانو .. اما افسوس که اکنون تنها عکسش را می توانست ببیند...
عکس را بوسید و درون کشو قرار داد.. از جایش بلند شد .. نمی خواست که دوباره قیافه ی منحوس پدر را ببیند .. پدر که الان قاتل خانواده اش بود .. پدری که مسئول سر نوشت بدش بود .. پدری که اورا به این روز دراورده بود...
به تراس رفت و در مقابل شمعدانی ها ایستاد..گل های مورد علاقه ی مادرش.. هروقت به انها نگاه میکرد می توانست چهره ی خندان مادرش را ببیند .. اما حالا چی؟ حتی نمی دانست مادرش در کجا دفن شده است.. مدت ها بو د که دلش برای مادرش تنگ شده بود ..
درست از فردای ان روزی که فهمید پسرش با شوهرش همکاری می کند و اورا از خانه بیرون کرد .. اما نمی دانست که تنها پسرش این کار را از روی اجبار کرده نه از روی علاقه.. وتنها چیزی که میدانست این بود که خواهر عزیزش در چنگال پدر اسیر و تنها راه زنده ماندنش در دستای برادر است.. یارا به روبه رویش خیره شد ولی در ذهنش چهره ی مادر و خواهرش را تصور کرد..
یارا و هوران به همراه بقیه نگهبانان به دو نگهبانی که داشتند باهم مبارزه میکردند خیره بودند.
نگهبانی که قوی تر بود مشت های سهمگینی وارد می کرد و چند دقیقه ی بعد نگهبان دیگر نقش بر زمین شد.. نگهبانان برای نگهبان قوی تر هورا کشیدند.
نگهبان قوی که از این پیروزی مغرور شده بود گفت : دیگه کی میخواد که سرشو بشکونم؟؟
گردنشو به چپ و راست برد و مشتاهاشو بهم زد.
هوران که دوست داشت باد این نگهبان مغرورو بخوابونه دستشو بالا برد. همه با تعجب بهش نگاه کردند. نگهبان مغرور خندید. یارا دستشو بالا برد و گفت : امیر باهاش مبارزه کن.
نگهبان با تعجب به رئیسش نگاه کرد .
–اما قربان..
– نکنه می ترسی؟
-نه .. اصلا!
نگهبان که اسمش امیر بود از این حرف رئیس ناراحت شد و هوران به مبارزه دعوت کرد.
یارا قبلا ضرب شست هوران رو دیده بود و می خواست دوباره ببینه .
– فقط یه چیزیو یادتون باشه ..این مبارزه تا سر حد مرگه .. یعنی فقط یه نفر بیرون میاد .
امیر گفت : ولی قربان ..
– همین که گفتم!
هوران متعجب به یارا نگاه کرد. اما یارا می دونست داره چی کار میکنه.
مبارزه شروع شد.
امیر به هوران حمله کرد اما هوران یه جاخالی زیبا داد.
اونقدر با اترین مبارزه کرده بود و جاخالی داده بود که این کار براش اب خوردن بود.
امیر خشمگین به هوران نگاه کرد. میخواست اون این مسابقه رو ببره. مشتی رو به سمت هوران فرستاد. امیر اونو دست کم گرفته بود .
هوران با دستش جلوی مشت اون گرفت و با دست دیگش مشتی به شکم امیر زد. هوران الان اونو به چشم یه کیسه بوکس میدید. دست امیر شل شد. هوران جفت دستاشو به کار گرفت و از فرصت استفاده کرد و پشت سر هم به شکم امیر مشت زد. یک دو ..یک دو..
امیر قدمی به عقب رفت درد بدی روی توی ناحیه ی شکمش حس میکرد و بسیار عصبانی بود. اما هوران خونسرد بود ..چون عصبانیت بیشتر باعث شکست خوردن میشه..
امیر لگدی رو به سمت سر هوران فرستاد.
هوران جا خالی داد و لگدی رو به لایه ی پای امیر زد. امیر از درد به خودش پیچید و خم شد. هوران فرصت غنیمت شمرد و سر شونه های امیر و گرفت و زانوشو محکم به شکمش کوبوند.
صدای اخ امیر بلند شد.
ضربه بعدی رو که یه حرکت چرخشی بود پشت سر ضربه ی قبلیش ، با نوک زانوش به گیج گاه امیر زد. امیر پخش زمین شد و از درد به خودش پیچید.
صدای خند ه های همراه با تمسخر بقیه نگهبانا فضا رو پر کرد.
هوران بالای سر امیر نشست و خیلی ماهرانه سر امیر توی دستاش گرفت اماده بود که گردنشو بشکونه.. همه جا سکوت بود .. همه اضطراب داشت .. هوران نفس عمیقی کشید و ...
هوران بالای سر امیر نشست و خیلی ماهرانه سر امیر توی دستاش گرفت اماده بود که گردنشو بشکونه.. همه جا سکوت بود .. همه اضطراب داشت .. هوران نفس عمیقی کشید و اماده بود تا این کارو بکنه .. اما نمی تونست .. یعنی چجوری جون یه نفر بگیره که جرمش مبارزه باهاش بود... حتی اگرم این کارو میکرد مطمئنا دوستاش ازش کینه به دل میگرفتن و این اینو نمی خواست... مهم نبود که بعد از این امیر چجوری بهش نگاه کنه ..به چشم یه دشمن که جلوی همه ضایش کرده یا به چشم کسی که بالاتر از خودش قرار داره .. مهم این بود که وجدان خودش راضی به کشتنش نمی شد.
گردن امیر رو ول کرد و همونجا کنارش دو زانو نشست.
امیر از زور درد چرخی روی زمین زد و ناله ای کرد.
صورتش خونی شده بود.
هوران بهش نگاه کرد..از اینکه امیر رو زده بود اصلا پشیمون نبود .. از اینکه اونو نکشته بود خوشحال بود .. از اینکه نذاشته بود که عصبانیتی که از دست عالم و ادم ( اترین) داشت برش غالب بشه خوشحال بود.
دستی به سمتش دراز شد.
هوران نگاه کرد.
یارا با لبخند به هوران نگاه میکرد. هوران دستشو گرفت و با کمکش بلند شد. هوران رو صندلی اشپزخونه نشسته بود و داشت به لیوان قهوه ی داغی که دستش بود نگاه میکرد.
– هوران خوبی؟
هوران جوابی نداد چون اینقدر فکرش مشغول بود که صدای یارا رو نمی شنید ... یارا دستشو جلوی صورت هوران تکون داد .
هوران از جاش پرید و گفت : چیزی گفتی؟
- می گم خوبی؟
- آهان ..اره خوبم!
اما هوران خوب میدونست که داره دروغ میگه .. اون نزدیک بود یه ادم بی گناه بکشه ..ادمی که توی روابط اون و اترین نقشی نداشت.. اون داشت از روی عصبانیت و کینه این کارو می کرد.. اصلا حالش خوب نبود .. بیشتر از هر وقتی نیاز داشت از این دنیا دور بشه ..
خدمتکارا از چارچوب اشپزخونه داشتن یواشکی به اونو و یارا نگاه میکردن و با دیگه پچ پچ می کردند. یارا متوجهشون شد و به هوران گفت : می خوای یکم حال و هوات عوض شه ؟؟
یارا زیر نگاه خدمتکارا و پچ پچشون معذب بود.
هوران نگاهش کرد و بی تعارف سرشو به نشونه ی مثبت تکون داد . یارا از جاش بلند شد و خوشحال از اینکه از نگاه های خدمتکارا راحت میشه به هوران گفت : دنبال من بیا!
****
هوران همینطور که در کنار یارا داشت راه میرفت به اطرافشم نگاه میکرد .. خانواده های زیادی اومده بودن توی پارک.. مثل اونا .. یارا مثل همیشه دست توی جیب داشت کنار هوران راه میرفت . یکدفعه هوران وایستاد و به پهلوش نگاه کرد. یارا وایستاد و اونم نگاه کرد..
***
هوران
به سمت سنجاب ها رفتم..چندنفری داشتن بهشون غذا میدادند. خم شدم و یکی از سنجاب ها رو برداشتم و نوازششون کردم.
به سمت یارا برگشتم و گفت : یارا اینا رو !!
یارا چشماش گرد شد. به سمتش رفتم. اما اون عقب عقب میرفت. سرجام وایستادم و متعجب بهش نگاه کردم . یهو زدم زیر خنده.
– تو از اینا می ترسی؟؟
- هوران اونا رو ول کن ..اصلا خنده دار نیست!!
و حالا ..نوبتی هم که باشه نوبت منه ! با سنجاب به سمت یارا میرفتم . اونم عقب عقب قدم برمیداشت.
– چرا یکم نازشون نمی کنی؟؟
- هوران گفتم برو ..
یک دفعه پای یارا رفت روی توپی که بچه ها داشتن باهاش بازی میکردن و از پشت افتاد. سنجاب گذاشتم زمین و به سمت یارا دویدم.
بالا ی سرش نشستم و گفتم : یارا خوبی؟؟
صورتش از درد جمع شده بود. کمکش کردم و بلند شد.
دو تا بچه هم با نگرانی بهش نگاه میکردن.
یه دفعه دستمو پس زد و گفت : بازی کردن با ترس بقیه اصلا سرگرمی جالبی نیست!
اینو خیلی جدی و با عصبانیت گفت بعد بدون هیچ حرف دیگه ای رفت.
جلوی چرخ دستی پشمک فروشی وایستاده بود م و یه پشمک ازش گرفتم بعد پشمک به دست به سمت نیمکتی که روش نشسته بود رفتم کنارش نشستم ...
روی صندلی نشستم .
یارا روش اونور بود. پشمکو گرفتم جلوی صورتش. بهش نگاه کرد و دوباره روشو کرد اونور.
همینو کم داشتم! تا حالا ناز یه مرد نخریده بودم که اونم خریدم!! وا الله!
– تو مثلا منو بیرون اوردی که روحیمو عوض کنی ، اونوقت باهام قهر میکنی؟
برگشت و نگام کرد. خندید وگفت : خیلی پررویی!
خندیدم.
این یه مورد رو راست میگفت. پشمکو گرفتم به سمتش . ازم گرفتم و تیکه ای شو با دست کند و به سمتم گرفت. لبخند زدم و خواستم بگیرم که دستشو غقب کشید و گفت : دهنتو باز کن!
خندیدم.
من بیچاره فکر کردم که داره بهم محبت میکنه نمی دونستم که می خواد حالمو بگیره!! دهنمو باز کردم و پشمکو نزدیک و نزدیک تر کرد و یهو شپلق!!
مالوندش به لپم ! از جام بلند شدم و دستامو روی هوا تکون دادم. یارا خان هم داشتنند هر هر بهم میخندیدند. زبون درازی براش کردم همینطور که میخندید گفت : دستشویی اونور !
و با دستش به پشت سرم اشاره کرد. با هرس به سمت دستشویی رفتم.
میله رو محکم چسبیده بودم و استرس داشتم.
یارا بهم نگاه کرد و پوزخندی زد و گفت : از چی می ترسی؟ .. اینا همش عروسکه!!
بهش توپیدم : عروسک یا غیر عروسک ! به هرحال من ازشون میترسم!!
واگن شروع به حرکت توی تونل وحشت کرد. ما اخرین واگن این به اصطلاح قطار بودیم.
–وای خدا جون!
من از بچگی از اینا می ترسیدم سرمو گذاشتم روی میله! اخه من نمی فهمم شهر بازی چی بود این وسط! خوبه حالا باهش قهرما!
یه صدایهای یوهاهایی میومد بعد چند نفر جیغ می زدند.. وای مامان جونم. یارا هم که هی بهم سیخونک می زد. فکر میکرد مثلا قلقلکیم بعد الان میخندم. یهو عصبانی شدم از جام پریدم.
– چته تو؟ چی کار میکنی؟..
متاسفانه چون واگناش کمی تنگ بود ما از بغل به هم چسبیده بودم. منم که داشتم عصبانی نگاش میکردم یهو یه کله ی اسکلت از بالا پایین اومد و درست مقابل صورتم قرار گرفت و دهنش باز وبسته شد و گفت : ha ha ha ! you are my dinner!!hah hah hah!!( تو شام من هستی )
جیغ بنفشی کشیدم و به محض اینکه اسکلت از جلوی چشمم رفت کنار پریدم بدون اینکه از عمد باشه پریدم بغل یارا. سرمو زیر گردنش گذاشتم و دستامم روی گوشام.
با حرص جوی که بشنوه گفتم : خودم امشب می خورمت یارا خان!
خندید وگفت : میخوای پیاده شیم؟!!
یعنی میخواد هرس منو در بیاره ها!!
– اخه مگه تاکسی در بسته که پیاده شیم؟!!
– خوب فکر کردم شاید ..
– بی خود فکر کردی!
واگن وایستاد .
سرمو بلند کردم و دیدم تموم شده. با عصبانیت پیاده شدم.
– هوران!
دستمو گرفت و کشید.
– چت شد یهو؟
اداشو دراوردم و گفت : بازی کردن با ترس مردم اصلا خوب نیست!
خندید و گفت : بلا شدی شیطون!!
و اومد لپمو بکشه که گفتم : نکن!
همینجوری شانسی گفتم : اصلا من میخوام سوار چرخ و فلک شم!
– خوب برو!
– اِاِاِ!! نخیر توهم میای!
– چی؟ عمرا!!
مثل اینکه زده بودم توی خال.
- اگه نیای اون وقت زنگ می زنم پدرت بیادا!!
یهو کلافه شد و گفت : اولا که اون پدرم نیست .. دوما..
پوفی کرد و دستشو به صورتش کشید .
بعد گفت : خیله خوب برو .. ولی زود میایم پایین!
روی صندلی نشسته بودم و داشتم به دور و برم نگاه میکردم. چرخ و فلک توی بالاترین مرحله بود. به یارا نگاه کردم . بالا رو نگاه میکرد.
کرمم گرفت و گفتم : خوووب .. که بازی کردن با ترس بقیه کار خوبی نیست هااان؟
و شروع کردم به تکون دادن صندلی .
پوز خند زد و نگام کرد. بعد گفت : اگه فکر کردی که من از چرخ و فلک می ترسم ..اشتباه کردی ..چون من نمی ترسم فقط وقتی چرخ و وفلک سوار می شم یاد مادرم میوفتم.
– مادرت؟
- وقتی هشت سالم بود با مادرم و خواهرم و شاهین سوار چرخ و فلک شدیم. مادرم کنار در نشسته بود..پدرم یک دفعه شروع به تکون دادن صندلی کرد..یهو قفل در باز شد و مادرم افتاد... از اون به بعد پدرم فرق کرد و ... مادرم نمرد ولی یه عمر روی ویلچر زجر کشید .. و..
صورتشو توی کف دستاش پنهون کرد.
– معذرت میخوام!
– اشکالی نداره !
به صندلی تکیه داد و گفت : آخخخخ! اگه فقط فقط شاهین اون وحشی بازیو در نمیاورد ..الان وضعمون فرق میکرد... نگاهش کردم و گفتم : درکت میکنم.. پدر منم مقصر مرگ مادرم بود.
بهم نگاه کرد.
– بچه بودم ..بچه که نه نوجوون بودم.مامان و بابام داشتن باهم دعوا میکردن و منم خواهرمو برده بودم توی اتاق تا ارومش کنم که یهو صدای شلیک اومد..ترسیدم..یهو صداهاشون قطع شده بود.. کنار خواهرم خوابیدم ..نخواستم برم بیرون ... فقط دلم میخواست کسی که در اتاق باز میکنه مادرم باشه نه اون حیوون. ...فرداش شنیدم که پلیسا جسد مادرم رو توی بیابون در حالی که بهش تجاوز شده بود و یه گلوله هم توی شکمش بود پیدا کردن... بعد ها وقتی یه بار پدرم زیاد کشیده بود از دهنش در رفت که هم تجاوز و هم گوله کار خودش بوده..یه جوری صحنه سازی کرده بود که..
بقیشو نتونستم بگم.. فقط سرمو پایین گرفتم و سعی کردم بغضمو قورت بدم.
دستمو گرفت و گفت : فکر کنم کافیه ...
چرخ و فلک وایستاد و ما پیاده شدیم..
داشتیم اروم اروم میرفتیم سمت ماشین.
بهش گفتم : ممنون. الان حالم بهتره!
– خواهش!
صدای اژیر ماشین پلیس اومد. اولش توجه نکردم و رفتم سمت در ماشین ولی وقتی یک دفعه جلوی ماشین ما ترمز کردن و یه عالمه نیروی مسلح بیرون ریخت ترسیدم
اخرین ماشین پلیس درست روبه روی ما وایستاد و اترین با یه اسلحه به سمت یارا و یه جلیقه ی ضد گلوله پیاده شد . مثل تو فیلما گفت : بازی دیگه تمومه!!
-آخه چرا من ؟ .. مگه من .. این همه پلیس توی این خراب شدست. چرا من باید برم بازجویی کنم؟
امیری با اون چشمای وزغیش نگام کرد و گفت : چون من می گم!
– من نمیرم ..ختم کلام!
از جاش بلند شد و به سمتم اومد.
– یا میری و این کارو میکنی.. یا اینکه تا اخر عمرت این کارو فراموش میکنی؟
چپ چپ نگاش کردم و با حرص از اتاق بیرون رفتم و در محکم کوبیدم. به سمت اتاق باز جویی رفتم دلارام منو دید و دنبالم اومد.
– هوری کجا میری؟
- میرم اتاق بازجویی..
– واسه یارا؟
- اره .. اخه این همه پلیس توی این خراب شدست نمی فهمم این کرکس پیر چرا به من گیر داده؟
-چون یارا گفته به جز تو به کسی نمی گه..
وایستادم .
– چی؟
ابروهاشو بالا انداخت و وارد دستشویی خانوما که پشت سرش بود شد. منم راهمو ادامه دادم. همینو کم داشتیم!!
- فقط یادت باشه دوربین و میکروفون و همه چیز خاموشه ..اگه بلایی سرت اورد فقط کافیه بکوبی به در. اوکی؟ ..حالا برو.
در اتاق باز کردم یه نفس عمیق کشیدم و وارد شدم.
یارا با ورود من سرشو به سمت بالا گرفت و بهم نگاه کرد. خیلی اروم بود .. نگاهش کردم . قلبم تو سینم محکم و با شدت میکوبید .. هر لحظه ممکن بود قفسه ی سینمو بشکافه و بیرون بیاد . کف دستام بدجوری عرق کرده بودند.اروم صندلی رو کشیدم عقب و نشستم. دستامو به هم قفل کردم و گذاشتمشون روی میز. بهشون خیره شدم.
دستامو گرفت .
سرمو با تعجب بالا اوردم و بهش نگاه کردم.
– لازم نیست نگران باشه..
وا یعنی چی؟ نکنه مسخرم میکنه؟
- یعنی تو الان از دستم ناراحت نیستی؟ یا حتی عصبانی؟
- برای چی باشم؟
-منظورت چیه؟ .. من یه پلیسم .. و اومدم توی دستگاهت .. حتی توی اتاقت دخول کردم و ...
– خوب اینارو که خودم از اول می دونستم!!
– میدونستی؟.. یعنی..
– ببین هوران من هم جای شاهینو لو میدم و هم ساعت رفت و امدش میدونم .. حتی میدونم با کی می خوابه .. کی ناهار میخوره .. اینا رو می تونستم به بقیه هم بگم.. اما تنها دلیلی که اومدن تورو به اینجا موجه می کنه اینه... نفس عمیقی کشید و ادامه داد.
– می دونی که اگه من اینجا بمونم حداقل زندانیم .. برای همینم میخوام از اینجا فرار کنم.
– چی؟
چشمام چهارتا شد .
– چی کار کنی؟
لطفا نگو کمکم منو میخوای!!
– ببین من تا حالا نه کسی رو کشتم و نه با کسی خوابیدم..اگرم توی این کارم چون مجبور بودم.. و اینکه به تو اجازه دادم وارد خونه ی من شی به این خاطر بوده که می خواستم از دست شاهین راحت شم و زندگی جدیدی رو شروع کنم... میخوام از اینجا برم..برم یه کشور دیگه با یه هویت جدید.
– اما چحوری ؟
- نگران اونش نباش . هستی؟
-- منظورت اینه که ..
– ببین میدونم مدت کمی که میشناسمت ولی من بهت علاقه مندم.
صدای در اومد.
یارا به در نگاه کرد و سریع گفت: روزی که پلیسا رفتن سر وقت شاهین منتظر زنگ خطر باش بعدش از ساختمون بیرون برو. یه کوچه پایین تر جلوی گل فروشی منتظرم باش. اگه نیومدی که این یعنی پایان این رابطه.
در باز شد .
- سروان یه دقیقه بیا!
به یارا نگاه کردم و عقب عقب بیرون رفتم
پشت میز خالی که بهم داده بودن نشسته بودم و داشتم با خودکارم که روی کاغذ سفید خط خطی میکردم. الان سه روز از موقعی که با یارا صحبت کرده بودم میگذشت اما هنوز از عملیات خبری نبود . هیچی!
نظرات شما عزیزان:
همینطور که توی فکر بودم یهو ضربه ی محکمی به پشتم خورد که باعث شد خوردکار از دستم بیوفته.
– آییییی!
برگشتم و نگاش کردم.
دلارام خیلی شیک و رسمی اومد و روی میزم نشست و گفت : چطوری دخی؟
- دخیو و کوفت! این چه طرز سلام کردن گوسفند!
شونه هاشو بالا انداخت و گفت : دیدم خیلی تو ی فکری گفتم یه حالی بهت بدم.
– یه حالی و مرض!.. تو چرا نمیمیری از دستت راحت شم؟
یه دفعه با حالت دپرسی گفت : نمی دونم... خودمم خسته شدم!!
یه دونه محکم زدم به پاش و گفتم : هوووی! دفعه اخرت باشه که از این حرفا میزنیا!
– اِاِاِاِ! بابا الان خودت گفتی! ..
– چون من گفتم دلیل نمیشه که تو بگی! .. حالا زرتو بگو کار دارم!
– اره اره میبینم ..نوک خودکار در اومد انقدر که باهاش نوشتی!
دهن کجی براش کردم که گفت : یه نگاهی به دفتر آتی بنداز.
– دفتر؟؟؟ از کی تا حالا ...
به چپم نگاه کردم.. شیده اونجا بود و دستای اترینو گرفته بود و داشت می خندید. حس خاصی بهم دست نداد. نه عصبانی شدم و نه ناراحت.
برگشتم و گفتم : خوب به من چه؟
- یعنی چی به من چه .؟ .. هوران ..
از جام بلند شدم و گفتم : ببین دلارام، اترین قبلا انتخاب خودشو کرده و شیده رو انتخاب کرده .. معلومه که راضیم هست ..پس دیگه نمی خوام پای مسائل گذشته وسط بیاد. لطفا این بحثو دیگه ادامه نده!
وبدون اینکه منتظر عکس العملش باشم اونجارو ترک کردم.
در اتاق زدم .
صدای رسای زنی به انگلیسی گفت : بله..بفرمائید.
دستگیره رو فشار دادم و وارد شدم.
امیری و کمیسر هردوشون به من نگاه کردن.
– ببخشید جناب سرهنگ یه صحبت کوچیکی داشستم اگه اجازه هست..
امیری به سمتم اومد و گفت : چی شده؟
بیرون رفتم. اونم اومد و در بست.
- از یکی از بچه شنیدم که عملیات فرداست درسته؟
- بله.
– و این یعنی من نیستم؟&n
پاسخ::)) آره
یعنی چی ؟ منظور از این که (واین یعی من نیستم) چیه ؟؟
یعنی این اترین دیوونه با شیده ازدواج کرد؟
پس هوران چی ؟؟؟؟؟ این داستان رو خودت نوشتی یا از جایی گرفتی ؟؟؟؟؟ خواهش می کنم جوابمو بده..
پاسخ: ن خودم ننوشتم
پاسخ:هوران با یارا میره
آمار وب سایت:
بازدید دیروز : 111
بازدید هفته : 48
بازدید ماه : 555
بازدید کل : 49093
تعداد مطالب : 90
تعداد نظرات : 79
تعداد آنلاین : 1