ازش جدا شدم و خوب برندازش کردم. باورم نمیشد اینقدر تغییر کرده باشه! – وای مهسا خودتی؟ - آره خانوم جون! – تو این جام دست از سر این خانوم جون گفتنات برنمیداری؟ - شرمنده خانو.. هوران جون!لبخند زدم.- عزیزم خیلی خوشگل شدی! نگفته بودی از این چیزام داریا بلا!خندید و گفت : راستشو اینو اقا برام خریده! – اترین؟ بهش نمیخوره از این کارام بلد باشه! بیا بریم یه جا بشینیم و بعد برام بگو! رفتیم و روی یکی از صندلیایی که گوشه ی سالن بود نشستیم. – خوب بگو ببینم. – راستش اقا اینو به عنوان کادو برامون خریده. یکی واسه من و یکیم واسه سروش! – سروش؟ سرمو چرخوندم و گفتم : پس کجاست؟ - اوناهاش اونجاست! و با دستش به مردی که از اشپزخونه بیرون اومد اشاره کرد. سروش توی اون کت و شلوار قهوه ای سوخته خیلی خوشتیپ بود. – وووهه! عجب جیگری شده داداشت! خندید. – به پای شما که نمیرسه! – تو روخدا؟ ولی من که دارم میمیرم توی این کفشا! –منم! – پس موافقی بیشتر بمیریم؟ - اوهوم! بلند شدم و دستشو گرفتم و باهم رفتیم سمت باغ.جایی که اهنگ گذاشته بودن. – داریم میریم رقاص خونه؟ - کجا؟- رقاص خونه! ....مهسا ، سروش زیاد توی رقاص خونشون نرقصینا! می دزدنتون!! خندیدم و گفتم : مامانت گفته؟ - اوهوم! –دمش گرم. رقاص خونه! ..پیش به سوی رقاص خونه! - حالا کیفامونو کجا بزاریم؟ - اونجا! و با دستم به میز ارمین و دلارام اشاره کردم. باهم رفتیم سمتشون و بعد از سلام و علیک مجدد و تعریف و تمجید دلی و ارمین از مهسا کیفامونو گذاشتیم.داشتیم میرفتیم که ارمین گفت : وایسین ماهم باهاتون میایم! – پس کیفامون چی؟! – کسی به کیف پلیس دست نمیزنه که! و رفتیم وسط پیست. هنوز شروع نکرده بودیم که طلا اومد وسط ودم گوشم گفت که اترین تو اتاقش منتظرمه ! با غر غر از اونجا جدا شدم و رفتم توی خونه.پله ها رو با بدبختی بالا رفتم و در زدم. – بیا! در باز کردم و گفتم : باز چی شده؟ برگشت و نگام کرد. یا ابوالفضل! این چرا شبیه خون اشاما شده؟!! نکنه منو بخوره!! – به به! هوران خانوم! از این ورا؟ لیوان مشروبشو گذاشت روی میز عسلیش. – مگه باهام کار نداشتی؟ - کار که نه ! یه عرضی داشتم! اومد جلو. – چیزی شده؟ - چیزی نشده! تو .. تو خجالت نمیکشی از این لباسا میپوشی؟ -چی؟ - کوفته قلقلی! یعنی تو این تهران خراب شده لباس از این پوشیده تر نبود؟ بود یا نبود؟ - بود. – خوب پس چرا اینو پوشیدی؟ - اِاِاِ! اصلا تو چرا فقط به من گیر میدی؟ خواهرت که از من باز تره! – خواهرم شوهر داره! – خوب .. – خوب چی؟ - خوپ..خوپ اصلا دلم میخواد! – میدونی تاحالا چندتا مرد سراغ تورو از من گرفتن؟ میدونی ازم چه چیزایی پرسیدن؟ میدونی یا نمیدونی؟ دستمو بردم پشتم. – حالا اون به کنار. من نمیفهمم رژ رنگ دیگه ای نبود؟ کم مونده بری با اون لبات اَ اِ اُ کنی! کفشامو دراوردم و گفتم : اصلا یه سوال؟ تو چرا بهت برمیخوره؟ مگه جای تو اشغال کردم؟ برگشت سمتم. – من اینجا صابخونم و دوست ندارم کسی به مهمونم .. – فقط صابخونه ای؟ - چی؟نگام کرد. – من .. من .. بگو دیگه لعنتی! دستشو کشید لایه موهاش. – مگه فرقیم میکنه؟ - اره فرق میکنه! دستمو گرفتم جلوی دهنم! وای گند زدم! سریع رفتم تو اتاقم. گندت بزنن هوری!
در و باز کرد و مثل همیشه عین گاو اومد تو. نگاش کردم. – منظوری .. نداشتم.. فقط .. فقط *****اترین- چی؟ بازم مثل همیشه می خوای بگی تقصیر منه ؟ به سمتم قدم برداشت - میخوای بگی که بازم مثل همیشه میخوای بارم کنی؟ .. روبه روم وایستاد و با حالت طلبکارنه ای مشغول شنیدن غرهام شد.- می خوای بگی که من چقدر ... چشمام چهارتا نشد. اصلا نفهمیدم چی شد فقط میدونم که توی یه لحظه دستاشو انداخت پشت گردنم و منو محکم به سمت خودش کشید. بعد تنها چیزی که حس کردم گرمی لبهاش بود که روی لباهام بود.اون..اون منو بوسید! اروم خودشو از من جدا کرد. نه خیلی یکم! بهم نگاه کرد و با حالت خاصی گفت : حالا چی ؟ نگاش کردم.هنوز توی شوک بودم. – چی؟ - هنوزم نقش صابخونه رو داری؟ من من کردم. باید دعواش میکردم. به خاطر کاری که کرده بود ولی اینکارو نکردم. بلکه انگار منتظر این لحظه بودم. – اممم.. یه ذره! لبخند زد : جدی؟صورتشو اورد جلو و به گوشه لبم بوسه ای زد. بعد اروم دم گوشم گفت : خوب اقای صابخونه امیدوارم مهمونی خوبی داشته باشی. رفت سمت در و از اتاق بیرون رفت. به لبم دست کشیدم. یه حسی داشتم. متفاوت بود .. خیلی وقت بود که همچین حس خارق العاده ای بهم دست نداده بود. به سمت اتاقم رفتم و پشت میزم نشستم. کشو رو باز کردم و قاب عکسو بیرون اوردم. با انگشت اشارم روی صورتش دست کشیدم. – آخ رها ..رها! .. نمی دونم الان از دستم عصبانی یا برام خوشحالی !! ولی میخوام بهت اینو بگم که بالاخره بعد از مدت ها اون احساس سر سختی و بی محلی به زندگیم داره از بین میره.. نمی دونم باید چی کار کنم .. تنها چیزی که میدونم اینه می خوام خوشحال باشم. قاب عکسشو برداشتم و بردم و انداختم توی جعبه ای که وسایلاش بودن. لباسی رو که اویزون بود برش داشتم و بهش نگاه کردم.. اونم گذاشتم توی اون جعبه. جعبه رو بلند کردم و رفتم توی بالکن درانباریو باز کردم و جعبه رو گذاشتم توش. – می خوام شاد باشم رها ! این حقمه.. و از اتاقم بیرون رفتم...تقریبا یه ساعتی بود که مهموونا رفته بودن. روی تختم دراز کشیده بودم و داشتم به سقف نگاه میکردم.خیلی وقت بود که به اتاقش برگشته بود. از جام بلند شدم.همون تیپ همیشگی. یه شلوار راحتی! در باز کردم و رفتم تو. چراغا خاموش بودن و اتاق تاریک.رفتم داخل. جسمی رو زیر پتو دیدم. ********هوران:یک دفعه چیزی رو حس کردم که دور کمرم پیچید.چشمامو باز کردم و جیغی زدم. تو جام نشستم و با حالت ترس نگاش کردم. – آتریـــــــن! ترسیدم ! – میدونم. – دَدَدَدَ! اداشو دراوردم. نیم خیز شد به سمتم. – تو با خودت چی فکر کردی هان؟ توچشمام نگاه کرد. میدونستم کار اشتباهی کردم ولی حد اقل فردا از اینکه چیزی در باره ی احساسم بهش گفتم و خومدمو راحت کردم ، پشیمون نمیشم! حداقل شانسمو امتحان کردم! – تو فکر کردی من به کسی اجازه میدم که همینطوری کشکی کشکی بیاد و منو ببوسه؟ فکر کردی منم نگاش میکنم؟ - خوب م.. من یک دفع به سمتم حمله کرد و منو انداخت روی تخت. خودشم افتاد روم. نگاش کردم. – نخیر خانوم خانوما منم جوابشو میدم.و بهم نزدیک شد و گوشه ی لبمو بوسید. بعد از روم کنار رفت و دستشو زیر سرش گذاشت. – خیلی مسخره ای! مثل ادمم میتونستی بگی! – حالا هرچی! و پشتمو کردم بهش. ولی کرم وجودم وول خورد و برگشتم سمتش.صورتش کاملا باز بود.منم معطل نکردم یکم بلند شدم و بالشتمو از زیر سرم کندم و محکم کوبوندم تو ی صورتش. چشماشو باز کرد و نگام کرد .خیلی جدی گفت : ..
خیلی جدی گفت : چی شده؟ نگاش کردم و گفتم : خوب ..خوب من .. با یه لحن گله امیزی ادامه دادم : خوب من برای این ماموریت استرس دارم خوابم نمیاد. ساعدشو گذاشت روی پیشونیش و گفت : هوممم! زرشک! اقای مارو باش! – هووم؟ همین؟ – هومم. – اِ خوب کوفت! الان خیر سرت باید ارومم کنی .. باید مثلا مثلا.. چمیدونم. مثل فیلما دستاتو از هم باز کنی و بگی : بیا اینجا! بعد نازم کنی و بگی به هیچی فکر نکن من پیشتم! –هوممم! – اه اتریـــــن! دوباره بالشتو برداشتم و محکم تر کوبوندم توی صورتش. یکی دیگه و سومی که خواستم بزنم بالشتو رو هوا گرفت و با یه حرکت سریع به سمتم جست.جیغ کشیدم و خواستم در برم که دستشو دور کمرم حلقه کرد و منو کشید سمتش. منو گذاشت روی تخت و خودش افتاد روم. – حالا میگیری میخوابی یا .. – میخوابم می خوابم! – اهااان! بعد از روم کنار رفت و خودشو انداخت کنارم. منم پشتمو بهش کردم و پتو رو کشید تا بالای سرم. دستشو از روی پتو انداخت دورم و خودشو چسبوند بهم. – نکن! – قرار شد بخوابی! – تلافی میکنم. – منتظرم. اداشو دراوردم. چشمامو محکم بستم و سعی کردم بخوابم. سر میز صبحونه نشسته بودیم و داشتیم صبحونه میخوردیم متاسفانه همه بودن. منظورم از همه مامان اترین و باباش و زن عمو و عموی اترین به همراه دختر گلشون شیده !!هنوز اترین نیومده بود.داشتم یکم تخم مرغ میخوردم و اصلا حواسم به اطرافم نبود که یهو صدایی گفت : سلام! همه برگشتیم سمتش نگاش کردم . اترین شاد و شنگول اومد تو.دلارام : داداش چی شده سرحالی؟ منتظر بودم که چیزی بگه که یهو یکی گونمو بوسید با تعجب برگشتم سمتش و نگاش گردم. خیلی خونسرد صندلی کنارم بیرون کشید و نشست. این ، این اصلا حالش خوب نبود! نگاه متعجب همه رو میدیدم که روی اترین زوم بود.برگشتم و به ارمین نگاه کردم.اونم بدجوری داشت از تعجب می ترکید.سرشو تکون داد که یعنی چه خبره؟ منم شونمو بالا انداختم.مامان اترین گفت : خوب.. اووم پسرم چه خبرا؟از قیافش معلوم بود داره از هرس میترکه! – هیچی سلامتی!...اون ظرف میوه رو میدی؟ من : چی..اهان باشه بیا! بلند شدم و ظرفو برداشتم و به سمتش گرفتم. –مرسی. چنگالشو زد توی ظرف و یه دونه موز گذاشت توی دهنش. – راستی یه چیزی .. یادم رفت بهتون بگم که به جای عصر ساعت یک پرواز داریم. دلارام : چــی؟ اما اخه اینجوری که فقط هشت ساعت میمونه .. دوساعتم زودتر .. یعنی فقط تا ساعت یازده وقت داریم! اما این خیلی کمه! – میدونم .. اما چاره ای نداشتم.. کیان بهم زنگ زد و گفت که اون پروازی که ما قرار بود بریم نقص فنی پیدا کرده .. گفت که یه پرواز هست که میتونیم باهاش بریم اونم ساعت یکه! .. وگرنه باید یه روز دیگه بریم شما که اینو نمیخواین میخواین؟سرهنگ امیری: نه ..اصلا نباید این برنامه عقب بیوفته! شیده : خوب عمو چرا یه جت خصوصی نمیگیرین تا راحت برین؟ - نمی تونیم ! .. میخوایم که خیلی معمولی بریم .. تا کسی بهمون شک نکنه! .. حالا اترین فرست کلاسه؟ - اره .. البته که فرسته! – خوبه! .. از جاش بلند شد و گفت : من برم یه سری هماهنگی بکنم .. نوش جان.. و رفت. شیده : خوب اترین جون میخوای یکم برات شیر بریزم؟ -اره البته! –وای واقعا ؟! بلند شد و هول هولکی شیر برداشت. ارمین : حالا مواظب باش! یه وقت شیر به جای لیوان روی اترین میریزی! شیده چشم غره ای بهش رفت و شیر براش ریخت. – بیا عزیزم.اترین لبخندی زد و گفت : مرسی! میتونستم برق شادیو توی چشمای شیده ببینم.خجالتم نمیکشن! نمیدونم این اترین منو اسکل کرده یا منو خر فرض کرده؟ بیشعور.از جام بلند شدم و با گفتن یه نوش جان رفتم به سمت اتاقم....
در محکم بستم. لعنتی عوضی! می دونستم .. میدونستم قصدی به جز مسخره کردن من نداره! هاه! اترین.. عاشقم بشه! خیلی احمقم! واقعا برای خودم متاسفم! اه! لعنتی! چمدونم از ساک دراوردم. چون به مدت نامشخصی داشتیم می رفتیم.، پس چنددو سه دست لباسامو برداشتم. اونجا میخریدم دیگه. لوازم شخصیمو گذاشتم .. مدارکمو گذاشتم.. البته همه رو با هرس پرت می کردم توی چمدون. عصبی بودم ازدست خودم .. از دست خریتم و همه و همه چی!در باز شد برگشتمو نگاه کردم.مار از پونه بدش میاد دم لونش سبز می شه! وا الله!در بست و بهش تکیه داد.عمرا اگه محلش بزارم. جلوی چمدون ایستادم و شروع کردم به تا کردن لباسام.نگاشو روی خودم حس می کردم. عصبیم می کرد ! نفسم با صدا دادم بیرون.صاف وایستادم و لباسم بالا گرفتم. یهو دستی دور کمرم حلقه شد . لباسم ول کردم و خودمو کشیدم بیرون. برگشتم سمتشو و نگاش کردم.پوزخند زد و گفت : حسود! – عمته! – بی ادب ! – عمته! – میگیرم و می ... – هان چی؟ میزنیم؟- می خورمت! – عمرا اگه دستت برسه! – می خوای امتحان کنی؟ به سمتم پرید و منو با یه حرکت گرفت.توی دستاش منو محکم گیر انداخته بود.هیچ تکونی نمی تونستم بخورم. فقط سرمو بردم عقب. – اترین ولم کن!– چرا باید اینکارو بکنم؟ - برای اینکه من مسخره تو نیستم که هروقت خواستی بیای سمتم و هر وقت دلتو زدم بری سمت شیده جونت! – هیچم اینجوری نیست! تازه اگرم اینجوری باشه فعلا که دلمو نزدی! – خیلی بیشعوری اترین!.. منو باش که چه فکرایی میکردم.– چرا اینجوری فکر میکنی؟- چون ... در یهو باز شد – هورا ن... شیده متعجب نگاهمون کرد. – من .. م .. یهو بغض کرد .و در محکم پشت سرش بست و رفت . خودمو از اترین جدا کردم و به سمتش رفتم. اترین دستمو کشید و گفت : کجا میری ولش کن! – اما .. الان به مامانت .. – بیا ببینم! - مطمئنی یه وقت شیده جونت ناراحت نشه! – نه نمیشه! تو غصه نخور! خودم یه جورایی درستش می کنم اون موقع! – اترین .. خیلی .. می خواستم بگم خیلی گاوی ولی حرفمو خوردم. از کنارش رد شدم و رفتم جلوی میز ارایشم. بچه پررو خودشو روی تختم پرت کرد و گفت : من یه چرتی می زنم اگه کسی خواست بیاد بغلم بگو قبلا رزو شده.از حرفش خندم گرفت یعنی نهایت یه ادم پررو بود. هیچ وقت فکر نمی کردم که اون اترین مغرور و از خود راضی به این اترین شاد و پررو و گاو تبدیل شه! – خیلی پررویی! – میدونم! یه دقیقه که گذشت گفت : ببین اگه میخوای بیای بهتری سریع تر بیای چون تا الان شیده مطمئنا ماجرا رو به مامانم گفته! – من نمیام ! – مطمئنی! – چرا نباید باشم؟!! گوشیش زنگ خورد. – بله .. باشه الان میام! .. از جاش بلند شد و گفت : دیدی گفتم! و رفت بیرون. لبخندی زدم و گفتم : امیدوارم اسفالتت کنه!
روی صندلیم توی هواپیما نشسته بودم و داشتم از پنجره بیرونو نگاه میکردم. هنوز هواپیما از زمین بلند نشده بود. دلارام کنارم نشسته بود و صندلی بغلم اترین و ارمین. با اون کاری که شیده کرد الان همه میدونن بین من و اترین چه خبره و جالبیش اینه که وقتی مامانش ازش پرسید اونم حرف شیده رو تائید کرد در نتیجه الان مامان جون با من لج کرده و با اترین قهر. منم هنوز با اترین خوب نشدم. نمیدونم چرا ولی دوس دارم اذیتش کنم وگرنه من که سر این چیزای ساده باهاش قهر نمیکنم که! بالاخره بعد از یک ربع تاخیر هواپیما شروع به حرکت کرد.یه دونه شکلات برداشتم و گذاشتم توی دهنم.خیلی خیلی خیلی وقت بود که سوار هواپیما نشده بودم برای همین یکم استرس داشتم. وقتی هواپیما به حالت تعادل قرار گرفت و چراغ کمربند خاموش شد، دلارام کمربندشو باز کرد و گفت : من میرم یکم چشمامو روشن کنم! – موفق باشی! و بلند شد و به سمت دست شویی رفت.دو تا ردیف پشت سرم سرهنگ نشیته بود و بقیه ی بچه ها هم پخش بودن. هنوز یه دقیقه نشده بود که یهو اترین از جاش بلند شد و نشست کنارم.هی گفتم از اول پرواز داره به من نگاه میکنه ها! نگو منتظر یه فرصت مناسب بوده! نشست کنارم منم بی محلی کردم و رومو برگردوندم اونور. – اهم اهم!عکس العملی نشون ندادم. – اهم اهم! هی بلند تر میکرد صداشو . – اهم اهـــم! یکی از مسافرا به سمتون برگشت و نگامون کرد بعد روشو برگردوند.اروم گفتم : چیزی توی گلوتون گیر کرده؟ - بله... تو!الان داشت منت کشی میکرد مثلا! ولی خوب منم کرموام دیگه! – اب بخور بره پایین! نفس عمیقی کشید . انگار میخواست یه چیزی بگه ولی مردد بود چشماشو بست و سریع گفت : معذرت میخوام! یهو برگشتم سمتش . به ارمین نگاه کردم اونم داشت با تعجب به من نگاه میکرد. چشمامون داشت میزد بیرون.چــــــــی؟ درست شنیدم؟ اینو اترین گفت؟.. همون اترینی که حتی اگه ادمم میکشت معذرت نمیخواست؟ سر یه مسئله ی به این کوچیکی از من معذرت خواسته بود؟ باورم نمیشد. – میشه تمومش کنین؟ بهش نگاه کردم. – چیو؟ - همین نگاه کردنتاتونو! تمومش کنین. سر جام صاف نشستم و به جلو نگاه کردم.هنوزم توی شوک بودم. اترین جدی جدی منو دوس داره! باورم نمیشه! یه لبخند بزرگ اومد و روی لبم نشست. نگاش کردم داشت به جلوش به دلارام نگاه میکرد که داشت میومد سمتمون. – ای ای ای!نشست جای اترین. منم برای اینکه حالشو عوض کنم اروم با دوتا انگشتام از روی بازوش شروع کردم و پیاده روی کردم به سمت دستش بعد یواشی دستمو توی دستش حلقه کردم.سرمو گذاشتم روی بازوش و اروم گفتم : دیگه ازم معذرت خواهی نکن! حتی اگه مقصر بودی!– چرا؟!!– چون من اون اترین مغرور و زورگو رو دوس دارم... اما این دلیل نمیشه که پررو بشیا!خنده ی ریزی کرد و گفت : پررو خودتی! خندیدم.اینجوری بهتر بود. حداقل اینجوری که پررو بود بهم بیشتر کیف میداد تا وقتی که بخواد ازم معذرت خواهی کنه!به دلارام نگاه کردم پشت چشمی برام نازک کرد. از رفتارش خندم گرفت. اونم بالافاصله بازوی ارمینو چسبید و سرشو گذاشت روی شونش . زبون درازی کرد.منم یکم چشمامو بستم تا یه چرت کوتاهی بزنم.*******داشتم به در ودیوار اتاقی که ما توش بودیم نگاه میکردم.سه طرفمون شیشه ای بود و روش از این پرده کرکره ایا قرار داده بودن.دلارام : جدی باورم نمیشه الان توی اف بی آییم!.. حالا یه سوال چه ربطی به اف بی آی داره؟ من : عزیزم امنیت کشورشون در خطره! –هاه؟ - می خوای درباره ی اف بی آی برات توضیح بدم؟ - نخیرم خودم بلدم... یکم نگام کرد و گفت : حالا میخوای بدی بده! – ببین اف بی ای یعنی اداره تحقیقات فدرال و یا پلیس فدرال آمریکا که معروف به افبیآی و از نهادهای رسیدگی به جنایات و جرایم فدرال ، و وابسته به وزارت دادگستری ایالات متحده آمریکا ..این اداره اون اوایل وظیفه تحقیق از وزارت دادگستری آمریکا را بر عهده داشته اما بعد از انتصاب جان ادگار هوورحالا اسمش درست یادم نمیاد.. توی سال ۱۹۲۴ به ریاستش، به تدریج کنگره ایالات متحده آمریکا بر وظایف آن اضافه کرده و از سال ۱۹۳۵ به بعد وظیفه رسیدگی هاي مربوط به قوانین فدرال و همچنين اقدام علیه امنیت داخلی آمریکا به این نهاد محول شده .. حالا فهمیدی؟ دلارام با دهن باز نگام کرد : هاه؟ خندیدم و گفتم : اونجوری نگام نکن اگه یکم اینترنت بلد بودی الان عین جغد بهم زل نمی زدی! – نخیرم خودم بلدم! –به قول اون سریاله فقط بگو بلدم ، بلدم !! –ایــــــش! حالا واسه کاسه ی داغ تر از آش شده! –واه واه افاده ها طبق طبق ، سگ ها به دورت وق وق! – حواست باشه .. اترین : یه دقیقه ساکت باشین دیگه! اعصاب واسه ادم نمیذارن! دلارام یه ایشی گفت و روشو برگردوند اونور. منم چپ چپ نگاش کردم که یهو در باز شد..
هممون به در نگاه کردیم. امیری با یه خانوم خوشگل و شیک پوش اومد تو.هممون بلند شدیم. زن بر خلاف تصوراتمون با لهجه ی فارسی معمولی گفت : بفرمائید بشینید. من به دلارام نگاه کردم اونم تعجب کرده بود.آخه به اون چشمای ابیش و موهای طلائیش نمیخورد فارسی رو اینطور قشنگ صحبت کنه! رفت و پشت میزش نشست. امیری گفت : بچه ایشون کمیسر زند هستن. از اف بی آی! هه! چه جالب خانوم ایرانیه! - .. ما یه زمانی همکار هم بودیم! .. نمی دونم چرا از حرف امیری خندم گرفت شاید به خاطر اینکه تصور کردن این زن توی چادر و مقنعه خنده دار بود برام! – و همونطور که میدونین این مسئله در واقع این پرونده امنیت نیویورک رو هم به هم ریخته . .. پس برای همین از الان به بعد ماها باهم همکاریم تا این مسئله رو تمومش کنیم. من عین جغد به زند زل زده بودم و به حرفای امیری گوش نمیکردم. زند شروع به صحبت کرد : بله همونطور که میدونین.. عجب صدایی داشت . من فکر کنم اگه تو ایران میموند پسرا براش سر و دست میشکوندن یا شایدم شکوندن ولی توی چادر و این چیزا بعید میدونم!! - .. و ما امیدواریم که بتونیم .. کفشاشو نگاه کن! فکر کنم مارک FOREVER21باشه .. چون یکی مثل اینو توی سایتش دیدم.. پاشنه ها ده .. لژ دار .. مشکی با خالای سفید .. اووف ! دل هر دختریو شاید اب نکنه ولی دل منو اب میکنه!.. با اینا چجوری راه میره؟؟ یا اصن میدو؟ شاید موقع ماموریت درشون میاره ... – اگه موافق باشید .. کتشو نگاه کن فکر کنم از کتای MANGO باشه .. جنسش که اینو میگه به خصوص اون مارک کوچیک روی سینش از اینجا ریز دیده میشه ولی اولش M داره.. اووف! حالا می فهمم که چرا معلمامون ساده میپوشیدن ..فکر کن اگه اینجوری میومدن سرکلاس! یه نفرم قبول نمی شد وا الله به قران!یهو همه بلند شدند. منم بلند شدم زند دستشو دراز کرد وگفت : پس امیدوارم همکاری خوبی داشته باشیم! و با تک تکمون دست داد.– خوب اگه مایل باشن یکی از بچه ها شما رو تا هتلتون می رسونه. اترین : بله حتما ! .. و در اتاق باز شد. یـــــــــــــــــــا خدا! اخه چرا با ما همچین کاری میکنن؟ این پلیس یا فرشته؟ .. اخه من نمی فهمم چرا باید تو توی این شهر قریب باشی جیگر؟؟ سرمو تکون داد م و به پلیسی که داشت با اون لبخند خوشگلش نگامون میکرد نگاه کردم .دست دلارامو گرفتم و به زور بیرون رفتیم. پسر افتاد جلومون و می رفت. منو و دلارام باهم بودیم واترین وارمین پشتمون.. یواش از دلارام پرسیدم : دلارااااام؟ - هووووم؟- این ادم یا فرشته؟ - فکر کنم فرشتس!و جلوی یه بنز نقره ای رنگ وایستاد.– بفرمائید سوار شین. – دلارااام؟ - هووم؟ - اینم ایرانیه؟ - خدا کنه! در باز کردم وسوار شدم.دلارام رفت کنار پنجره و منم وسط ،کنارمم اترین . ارمینم که جلو نشسته بود. دلارام : ببخشید شما هم ایرانی هستین؟پسره از تو ایینه نگامون کرد وگفت : بله .البته اینجا بزرگ شدم و پدرمم مال اینجاست ولی مادرم خواست که مارو با فرهنگ ایران اشنا کنه! – اِاِ! پس مادرتون ایرانین؟- بله ..فکرکنم دیدینشون!.. دلارام به من نگاه کرد سرمو تکون دادم .. یه کم فکر کردم و یهو گفتم : کمیسر زند؟؟!! پسره خندید وگفت : بله درست حدس زدین. هی وای من ! این پسره اونه؟ ای جاااااان! – به هر حال من دانیال هستم. – منم هورانم... –منم دلارامم! و نیشمون تا بنا گوش باز شد. –دلارام و هوران! درسته ؟ - بله. - ببخشید معنی اسمتون چیه؟ دلارام : یعنی ارام دهنده ی دل دیگه! – ببخشید ولی اون خانومو گفتم !تو دلم بهش خندیدم. – معنی های مختلفی داره ولی مال من یعنی شاد وخندان! – چه جالب. راستی به قیافه ی شما میخوره که ایرانی اصیل نباشین درسته؟ ذوق کردم – از کجا فهمیدید؟ .. – درست گفتم؟ - بله ! پدر بزرگ مادریم مال فینیکس بوده! – جدی؟!! .. پدر مادر منم! خندیدم. اونم همینطور.اترین یه اِهنی کرد و دستمو گرفت. نگاش کردم. واسم چشم غره رفت که یعنی بسه دیگه. برای همینم تا زمانی که به هتل برسیم چیزی نگفتم...
نظرات شما عزیزان:
آمار وب سایت:
بازدید دیروز : 12
بازدید هفته : 46
بازدید ماه : 215
بازدید کل : 48753
تعداد مطالب : 90
تعداد نظرات : 79
تعداد آنلاین : 1