در باز کردم و رفتم داخل. دکتر داشت با طلا صحبت می کرد. یکی دیگه از خدمتکارام داشت سرنگی رو توی سرم هوران میزد. دکتر با دیدن من برگشت سمتم. – سلام جناب سرگرد. – سلام.. حالش چطوره؟! – به موقع خبر کردین. .. نزدیک به بیست و چهارساعته که چیزی به بدنش نرسیده برای همینم قش کردم و به خاطر اظطراب زیادم قندش رفته بود بالا که الان حالش خوبه. به هوران نگاه کردم. – اگه دیگه با من کاری ندارین... – نه میتونین برین مرسی که اومدین. ..طلا اقا رو راهنمایی کن . –بله! و از اتاق رفتند بیرون .رفتم نزدیک هوران. – مهسا تویی؟ مهسا به سمتم برگشت. – بله اقا!..سلام! – سلام!...حدس میزدم.. به هرحال می تونی بری.. مامانت بهت نیاز داره. – با اجازه!مهسا تنها کسی بود که به غیر من روش تزریق سرنگ خونده بود اونم به خاطر اینکه پزشکی می خوند. مهساهم دختر کوچیک نسترن خانوم بود . کنکور سراسری قبول شده بوددختر باهوشی بود. وقتی همه رفتند منم چند دقیقه بعد اونجارو ترک کردم و به اتاق خودم رفتم. سریع تیشرتم در اوردم و انداختم روی صندلی . اصلا نمی تونستم با لباس بچرخم.پرده رو کنار زدم و بیرونو نگاه کردم. خبری نبود. یعنی نرفتند؟.. رفتم سمت تلفن و یه دکمه رو زدم. بعد از چند دقیقه صدای طلا پیچید. – بله؟ - الو طلا؟ ..اینا نرفتن؟ - نه قربان.. فقط عمو وزنموتون رفتن. – یعنی شیده هنوز هست؟ - بله . – باشه . و گوشیو گذاشتم.اوووووووف! از دست اینا ! دستمو کشیدم لایه موهام. یک دفعه چشمم بهش افتاد. رفتم سمتش وبرش داشتم.ورفتم روی تختم نشستم. کوکش کردم و اهنگ مورد علاقمو با گیتار زدم. اهنگ عشق تو نمی میرد از اقای عارف.همیشه این اهنگ بهم ارامش میداد. چشمام بستم و سعی کردم فقط روی اهنگ تمرکز کنم و ذهنم خالی کنم. وقتی تموم شد چشمام باز کردم. گیتارو گذاشتم روی پایش و بلند شدم. یه کش و قوس به خودم دادم و رفتم سمت کتابخونه.– می گم دزدکی نگاه کردن کار خوبی نیستا! – ممم . من .. راستش .. برگشتم سمتش. – می شنوم. از چهارچوب در جدا شد و به سمتم اومد. – من کمکتو میخوام. – برای انتقام؟ - اوهوم.با دستم به تخت اشاره کردم و گفتم : بشین. روی تخت نشست. اون کتابی رو که می خواستم برداشتم و رفتم کنارش نشستم. کتاب به سمتش گرفتم . –این چیه؟ - بازش کن. با تردید کتاب ازم گرفت و بازش کرد. - این..این..یه .. – تپانچه TT-33 TOKAREV با کالیبر 25 × 62/7 یا۶۲/7 مازور و مکانیزم ماشه شم توی یک مرحلست .طولش 116 سانتی متر و وزنش 910 گرم . ظرفیت خشابشم هشتا تیر. فکر کنم برای یه سروان کافی باشه ؟ با بهت بهم نگاه میکرد. پوزخندی زدم و از جام پاشدم. – نظرت چیه؟ - من.. مم.. –میدونم. غافلگیر شدی! ولی هنوز تموم نشده...
همینجوری مات داشت نگام می کرد. که یهو در باز شد. – اترین جون چرا.. لبخند روی لبای شیده با دیدن هوران خشک شد. هوران که غافلگیر شده بود با دستپاچگی از جاش بلند شد. – سـ..سلام! شیده سرشو تکون داد. – اترین معرفی نمی کنی؟ می خواستم بگم نه !اگه میخواستم معرفیش میکردم..یا مثلا مگه تو فضولی .. یا اینکه بگم دوس دخترمه که از شرش راحت شم ولی جلوی خودمو گرفتم و با خونسردی گفتم : قضیش مفصله ... حالا کارتو بگو.شیده که معلوم بود بدجوری توی پوزش خورده چپ چپ به هوران نگاه کرد.هوران سرشو پایین انداخت و گفت : من فعلا برم. بعدا میـ.. – هوران بشین! هوران با تعجب بهم نگاه کرد. منم خیلی مصمم تکرار کردم : گفتم بشین..کارم باهات تموم نشده.. شیده توام اگه کاری داری بگو و گرنه کار دارم.با اینکه چهرش نشون نمیداد ولی می تونستم عصبانیت تو چشماش ببینم .. ولی اونقدر پررو بود که بگه : هیچی عزیزم. گفتم بهت یه سری بزنم. اوووف! از دست این دختر. – خیله خوب حالا میتونی بری. و با ناز اشوه ای تهوع اور رفت. دستمو لایه موهام کشیدم وگفتم : خوب کجا بودیم؟ - هان؟.. – اهان گفتم که ... ای بابا! رفتم سمت تلفن. عصبانی گفتم : بــــــله! – اقا اترین..بخشید مزاحم شدم. * نسترن خانوم شمایین . خواهش میکنم. بفرمائید. – پسرم میشه یه دقیقه بیای پایین؟ صدای جیغ و داد از پشت تلفن میومد. – چی شده؟ - یه دقیقه بیای می فهمی. – باشه الان میام. و تلفن گذاشتم. – من یه دقیقه میرم پایین .. و رفتم سمت در. – میشه منم بیام؟ ... نگاش کردم. – میرم تو اتاقم. – بیا. – واقعا؟رفتم سمت تخت وتی شرتمو برداشتم وپوشیدم. دم در وایستاده بود.در باز کردم و پشت سر من حرکت کرد.همینطور که پایین میرفتیم صدای پارس سگ و جیغ بنفش شیده پیچیده بود. در باز کردم و وارد حیاط شدیم. سمت چپمون دیدمشون. شیده رفته بود پشت درخت و ارمینم با زور رکس نگه داشته بود. رفتم سمتشون. – اینجا چه خبره؟ شیده با دیدن یهو به سمت دوید و عین کنه خودشو به من چسبوند. – اترین..نجاتم بده ..از دست این سگه! مامانمم یه طرف . سرهنگ و دلارامم یه طرفداشتن سر و صدا میکردن.یهو عصبانی شدم و داد زدم : ساکت! همه ساکت شدن فقط رکس پارس میکرد.دست شیده رو که دور گردنم حلقه بود باز کردم و رفتم سمتش. خواستم بهش دست بزنم که دباره بهم پارس کرد. – رکس ! رکس! ..بشین! ولی گوش نمی کرد.حالتش یه جوری بود که انگار منم غریبه بودم.اگه ارمین نگهش نداشته بود گازم میگرفت. یه پرش کرد که باعث شد قدمی به عقب برم. – رکس .. با توام! –رکس.. رکس..اروم باش پسر. اروم اروم بهش نزدیک شد. – هیسسس! چیزی نیست. اروم باش. کم کم پارس رکس تبدیل به ناله ی خفیفی شد و به محض تماس دست هوران با سرش اروم شد. – افرین پسر خوب. دست شیده رو که دوباره دورم حلقه بود باز کردم و رفتم پیش هوران و کنارش روی زمین نشستم. رکس حالا روی زمین خوابیده بود و هوران داشت نازش میکرد. – پسرم ایشون کی باشند؟ به مامانم نگاه کردم. دوباره سرمو برگردوندم و به هوران که داشت با رکس بازی می کرد نگاه کردم. – همکارمن.. اومدن از شهرستان به من سر بزنن. هوران با تعجب بهم نگاه کرد.لبخندی زد و دوباره مشغول بازی با رکس شد.
– اِاِاِ! جدی ! نگفته بودی پسرم! – شما نپرسیده بودین. ... هوران ، رکس ببر تو اتاقش . سرشو تکون داد و با رکس از اونجا رفت – اترین.. – الان نه مامان!.. جناب سرهنگ ، ارمین می تونم باهاتون یه صحبتی داشته باشم؟ کار واجبیه!ارمین به امیری نگاه کرد.جفتشون سرشونو تکون دادن. چپ چپ نگاه مامان کردم.خودش موضوع رو فهمید و دست شیده رو گرفت و با حالت قهر از اونجا رفتن. – خوب آتی،بگو ما گوشیم! – راستش می خواستم ازتون خواهش کنم که ... *****- چــــــــــــی؟ تو ازمون میخوای که .. – درست شنیدی! این تصمیم منه و ازتون می خوام که بهم کمک کنین! – اما اترین..! – ارمین اروم باش... امیری کمی نگام کرد و گفت : باشه . چشمام چهارتاشد. جدی؟ - ..باشه .. ما بهت کمک می کنیم. – واقعا؟- البته... دوست دارم که بیشتر بهت نزدیک شم.. ما کمکت میکنیم.این جدی یه قصدی داره نمیشه که بی دلیل از این کارا بکنه.. امیری– کی بهش اموزش میده؟ اترین- اموزش؟ -اره بدون اموزش که نمیشه بیاد تو گروه من. – راستش.. امیری– می خوای من بدم؟ نه دیگه واقعا دارم شک میکنم. – همونطوری که دلارام اموزش دادم. سرمو به نشونه ی مثبت تکون دادم.اترین – چند ماه؟ - حداقل شیش. – باشه قبوله. از کی شروع می کنی؟ - ازفردا.****هوران - اما اخه... – ببین هوران ، این تصمیم تو ، من همونطوری که بهت قول داده بودم به قولم عمل کردم.. گفتم کمکت میکنم که اتقام بگیری.. حالا اگه با من هستی که هیچی وگرنه بهتره برگردی خونت.. – اما . – در ضمن اینو هم بدون که زمانی که اموزشت شروع بشه هیچ راه برگشتی نیست و این امر ممکنه خیلی چیزا رو تغییر بده... نگام کرد .چشمامو بستم و نفس عمیقی کشیدم. – باشه من امادم. کف دستاشو بهم زد. – خوبه!.. پس اماده باش یه یه ساعت دیگه امیری میاد. و بلند شد و از اتاق رفت بیرون. حتی اگرم منو بکشن من این اموزشو می بینم . اون عوضیا باید تاوانشو پس بدن. از جام بلند شدم و به دستشویی رفتم.روز سختی رو پیش رو داشتم.****- نود و هشت .. نود و نه و ...تمام! آخرین حرکت شنامم زدم و از جام بلند شدم. – دقیقا دو دقیقه ! .. دستام بردم بالا و پریدم. – آرهـــــه! – خیله خوب حالا بریم سر مرحله ی اصلی .. آترین!امیری به آترین نگاه کرد و آترین سرشو به نشونه ی مثبت تکون داد.حرکت کرد و جلو اومد. – آماده این؟ گاردمو گرفتم.زیر لب گفتم : چه جورم! و با دمیدن امیری به سوتش مبارزه شروع شد.آترین به سمتم حمله کرد و مشتی به صورتم رونه کرد. با دست راستم مشتشو گرفتم و با اون یکی دستم سریع به شکمش خوابوندم. دستشو ول کردم قدمی عقب رفت. خشمگین نگام کرد .به سمتش حمله کردم. لگدی به سمت سرش فرستادم که با جفت دستاش به ساق پام زد و مانع برخوردش شد.بلافاصله مشتی به شکمم زد. دردم گرفت.اومد مشت بعدی رو به سرم بزنه که با دست چپم گرفتمش و بلافاصله با دست راستم دوتا مشت اروم به دندش زدم.جوری که آسیب نبینه. قرار نبود که محکم به جاهای حساسی مثل دنده بزنیم. ولی خوب قانونی نداشتیم منم چون نمی خواستم براش مشکلی پیش بیاد کمی اروم زدم .بلافاصله بعد از مشت دوم پریدم و با یه حرکت پای چرخشی زدم که به سرش خورد و روی زمین افتاد.دستمو روی زمین گذاشتم که تعادلمو حفظ کنم. بلند شدم. – افرین هوران! صدای جیغ دلارام بود.آترین خشمگین نگام کرد.با پشت دستش گوشه ی لبشو پاک کرد و بلند شد. می خواست دوباره بهم حمله کنه که دستامو به حالت تسلیم بالا بردم.ابروشو بالا انداخت و با تعجب نگام کرد. – قبوله همینجا میگم که بازی تو بردی.. من هیچ وقت نمی تونم ببرمت و اینو قبول دارم... پس بهتره این بازی رو تموم کنیم. لبخند کوچیکی زد و دستشو دراز کرد. باهاش دست دادم که یهو دستمو گرفت و و با یه حرکت اونو دور سرم چرخوند و منو از پشت به خودش چسبوند . دستمم طوری قرار داد که بازوم جلوی دهنم بود و مچم پشت گوشم. توی گوشم گفت : خیلی زرنگی! سروان! – سرگرد اذیت نکن من که گفتم تسلیم! – نمیشه ! قبول نمیکنم. – بابا من غلط کردم ،خوبه؟ غلط کردن برای همین مواقع گذاشتن دیگه! – بلندتر بگو! – باشه.. و داد زدم. – همگی بشنون من غلط کردم که با لگد توی صورت آترین کوبوندم. – حالا شد. و دستمو ول کرد.خواستم برگردم یه دونه محکم بکوبونم یه جاش که یهو امیری گفت : هوران ، آترین بیاین اینجا کارتون دارم. و رفت روی صندلی روی تراس نشست. منو آترین از پایین به امیری نگاه کردم و هردو به سمت پله ها رفتیم.وقتی رسیدیم، دلی و ارمینم اونجا بودند.کنارشون روی صندلی نشستیم.امیری شروع کرد. – خوب همتون خوب میدونین که هوران توی این شیش هفت ماهه خیلی پیشرفت کرده و پلیس خوبی شده برای همینم میخوام که ..
– خوب همتون خوب میدونین که هوران توی این شیش هفت ماهه خیلی پیشرفت کرده و پلیس خوبی شده برای همینم میخوام که بهتون بگم در وافع بهت بگم که فکر می کنم برای ماموریت نیویورک اماده باشی سروان! یه دفعه جیغی کشیدم وگفتم : جـــــدی؟ اترین سرفه ای کرد.صدامو صاف کردم و با لحن رسمی تری گفتم : بله، من آمادم! – خوبه! از جاش بلند شد. – قردا همران سرگرد بیاین . باید یه چیزایی رو براتون توضیح بدم. از جامون بلند شدیم.پامو بهم کوبیدم و گفتم : بله قربان! – فعلا خدافظ. همه خدافظی کردند و ارمین برای بدرقه ی سرهنگ رفت.به محض اینکه امیری رفت.یه جیغی کشیدم و دو متر پریدم بالا.بلافاصله بدون اینکه متوجه باشم و کمی فکر کنم پریدم بغل آترین و می خندیدم. یهو فهمیدم چه غلطی کردم.سریع ازش جدا شدم.آترین داشت با بهت نگام می کرد. – ببخشید آتـر..ین. یه لحظه کنترلمو از دست دادم. و یهو دلارام از پشت بغلم کرد. – تبریک میگم! برگشتم و جیغ زدم اونم باهام جیغ زدم و محکم همو بغل کردیم. – هوهو..هوهو .. حالا دست دست! بدون هیچ آهنگی شروع کردیم به تکون دادن سینمون. من میرفتم جلو اون می رفت عقب. بعد اون میومد جلو من می رفتم عقب. –چتونه شما دوتا!..باز جو گیر شدین ! برگشتن سمت آرمین. دستامو باز کردم. –آرمیـــــن! –هـــوران! میدویدم سمتش ولی خیلی اسلوموشن. اونم همینطور.صدامو کلفت کردم. – آآآآآآ..رررر.مـــــ...یـــــ ـــ..ن!– هــــــــ...وووو...رااا..ن!و پریدم بغلش. اونم منو بغل کردم.زیر گوشم گفت : تبریک میگم خواهری! –ممنونم! تو این شیش ماهه با دلی و ارمین خیلی صمیمی شده بودم. جوری که ارمین مثل داداشم بود و دلی مثل زن داداش. با آترینم صمیمی بودم ولی اون خیلی اروم بود و زیاد شیطون نبود برای همینم با اون کمتر صمیمی بودم و لی دلی و آرمین تا دلتون بخواد!دلارام: باید جشن بگیریم. ارمین : عمرا! دلارام : چرا؟ سه تاییمون به آترین نگاه کردیم.. –چیه چرا اینجوری نگام میکنین؟ رفتم جلو و چشمای ابیمو به چشماش دوختم وگفتم : میشه لطفا؟.. خواست چیزی بگه که گفتم : میدونم بعد از مرگ خانوادت دیگه جشنی رو اینجا برپا نکردی..ولی لطفا! دودل نگام کرد. منم تیر آخر زدم. با صدای بچه گونه ای گفتم :یه جشن کوشولوی کوشولو...لفطــــــا! یکم نگام کرد.نیمچه لبخندی زد و گفت : فقط زودتمومش کنین. – هورااااا! ارمین : مگه تو نمیای؟ - نه. میدونی که نمیتونم ... – باشه باشه.. فهمیدم...دلی؟ - جوووونم! من : واه واه واه! شوهر ندیده ی بدبخت! ارمین با صدای زنونه ای با حالت بامزه ای گفت : بترکه چشم هرچی ترشیده ی حسوده! –اِاِاِاِاِ! داداش! – زهرمار!-خودتی!-کوفت-خودتی-بدبخت – خودتی – بیشعور – خودتی – گل – خودتی! .. ارمین خندید.پامو به زمین کوبیدم و صدای گریه دراوردم.– بیشعور. دلی و ارمین بهم می خندیدن یهو اترین گفت : اِاِاِ! بسه دیگه خجالت نمیکشین؟ دو نفر به یه نفر!یکم احترام بزارین! لبموجمع کردم و چشمامو بستم تو همون حال یه لبخند زدم که یعنی بسوزین!ارمین: بابا کجای کاری! احترامو که خودم شوهر دادم.همینطور که حرف میزد رفتم کنار اترین روی صندلی فلزی نشستم. اترین : پس ببین چه عتیقه ای بوده که تو شوهرش دادی! – عتیقه نبوده یه پارچه جواهر بوده!اترین تقه ای به میز زد و گفت : ماشاالله زبون داری قدر کمربندت! – به آبجیم رفتم! – اِاِاِ! ارمین.. اترین : اینو باهات موافقم!و یهو جفتشون خندیدن.- اه! اصلا حالا که اینجوری جشن بی جشن! – خوب نیا منو ودلی جشن میگیریم. دلی نامردی نکرد و گفت : شرمندتم . اگه هوران نباشه منم نیستم! –ایول دلی! –چاکرریم! – ما بیشتر! –خانومی! – قربونت! – اصلا هوری من میگم بیا دوتایی بریم بیرون صفا سیتی این دوتارم وللش! – پایم! از جام بلند شدم. ارمین : همینه دیگه نو که اومد به بازار کهنه میشه شوهرجان! منو دلی باهم خندیدم و رفتیم حاضر شیم.
سقف ماشینو پایین دادم. باد ملایمی توی اون هوای پاییزی بهمون می خورد. – می گم خیلی بلاییا هوری! توی ترافیک بزرگراه گیر کرده بودیم. – چجوری سوئیچو دو دره کردی؟ خندیدم و گفتم : ما اینیم دیگه! پس فکر کردی چرا آترین رو بغلش کردم؟! با ذوق گفت: من فکر کردم تو کنترلتو .. خندیدم و گفتم : پس هنوز منو نشناختی! – بابا ایول! بزن قدش! دستشو اورد بالا محکم کوبیدم بهش. من : اه اینا چرا حرکت نمی کنن! – میگم هوری، اگه اترین بفهمه که می فهمه میدونی داغ میکنه! – اون که رو شاخشه! – پس.. – بابا دلی بیخیل! فعلا الانو حال کن! یهو لاین بغل حرکت کرد . بعد یه پرایدی که صدای ضبطش بلند بود اومدن کنارمون.من که بهشون نگام نکردن. – از اسمون داره میاد یه دسته هوری .. همشون کاکل دختر گوگولی مگولی! و دوتاشون باهم خندیدن. محلشون نزاشتیم . یکم رفتیم جلو. اونام اومدن. – عزیزم به سلامتی! نگاش کردم. دستش بطری شراب بود. به دلارام نگاه کردم و نیشخندی زدم. اونم سرشو تکون داد.به محض اینکه ماشینای جلومون حرکت کردن ، با یه حرکت سریع پیچیدم جلوشون. یه بوقی برامون زد. – هوووی! چی کار میکنی! زیر لبم گفتم : الان بهت نشون میدم! اسلحمو از داشبورد برداشتم. دلارام : من به مرکز می گم بعد میام. – بجنب.از ماشین پیاده شدم. راننده همینجور منو مات نگاه میکرد. – آهای خوشگله بازیت گرفته؟یا می خوای بیای تو ماشین ما؟ جلوی پنجرش وایستادم و اسلحرو به صورتش گرفتم.چشماش از تعجب گرد شد.– پیاده شو! – مـ..من .. یه شلیک هوایی کردم. یه قدم عقب رفتم و گفتم : گفتم پیاده شو. دلارامم اومد و به سمت کمک راننده رفت. – مگه نشنیدین چی گفت؟ پیاده شین! جفتشون با ترس و لرز از ماشین پیاده شدن. – برگرد و دستاتو بزار روی ماشین. با دوتاتونم.یاالله! برگشتن. اسلحرو گذاشتم توی جیب مانتوم و از اون یکی جیبم دستبند دراوردم. و به دستش زدم. – سروان به خدا ما کاری نکردیم. – کاری نکردین؟ .. می دونی مست کردن هنگام رانندگی چه جرم بزرگی؟.. مخصوصا اگه شراب باشه. – بابا مگه چی میشه؟ این همه ادم توی این مملکت دارن می خورن. – این همه ادم پشت ماشین نمی شنین اونم مجردی! – میشنن میشنن به خدا میشینن! – قسم نخور! حساب اونارم می رسیم. تو فعلا نگران خودت باش. – بابا تورو خدا بزارین ما.. – وای! یه دقیقه در اون تالار اندیشه رو ببند.صدای آژیر ماشین پلیس اومد. به دلارام نگاه کردم . اونم مثل من استرس داشت. داشتن هر لجظه نزدیکتر می شدند ..
سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم. – اووف! هوری ! یه لحظه گفتم بدبخت شدیم! – وا!چرا؟ - همین که به حجابمون به عنوان به الگو گیر ندادن کلیه! – پس بگو چرا هی استرس داشتی!.. اولا که ما توی مرخصی بودیم .. دوما که ما که حجابمون بد نیست. مانتوهامون که تا زانومون، تنگم که نیست، رنگشم که مشکیه ،در ضمن موهامونم که اونجوری بیرون نریخیتیم، ارایشمونم که کمه. برای چی باید گیر بدن؟ در ضمن ما پلیسیم. – با همهی اینایی که گفته به جز آخریش موافقم. – چرا؟ - شاید من باشم ولی تورونمیدونم. یه دونه زدم به بازوشو گفتم : بیشعور حالا چون درجت از من بالاتره دلیل نمیشه که پز بدی! زیر لب گفت: هم درجم و هم شعورم! –عوضی! خندید و گفت : حالا اون سقف کوفتی رو بده بالا تا آسفالتمون نکردن. – ای به چـــــشم!****دم یه بستنی فروشی وایستاده بودیم و داشتیم توی ماشین بستنی میوه ای کوفت میکردیم که یهو گوشی دلارام زنگ خورد : بله؟ صدای داد یه مرد از اونور میومد! - .. بله فهمیدیم.. و تلفن قطع کرد. – اوه اوه اوه! هوری بزن بریم که آقا غوله بیدار شده و دیده ماشینش نیست. – آترین بود؟ - آترین از نوع هیولا! – اوه اوه اوه! ظرف بستنیمو گرفت و انداخت توی آشغالی . ماشینو روشن کردم و حرکت کردیم. – حالا دلی نگران نباش ، اگه پرسید راستشو میگیم دیگه! – هوری میدونی چه بلایی سرت میاره؟ ماشینش از جونش واسش واجب تره! – اوووووه! حالا بزرگش نکن. فوقش اینکه چهارتا داد سرم می کشه! –امیدوارم فقط چهارتا داد باشه! – امیدوارم. خندید و گفت : دیوونه! - ا خوب چی کار کنم! فکر کردی نمیشناسمش؟ الان دقیقا حس گاوی رو دارم که می خوان ذبحش کنن! – خوبه خودت اعتراف کردی. – اینکه ازش می ترسم. – نه اینکه گاوی!– گوسفند! –خوب دیگه تو که گاو شدی منم گوسفند ارمینم بز و اترینم.. همزمان با هم گفتیم : گرگ! و هردو خندیدیم. دلی: می گم عجب ادمای الکی خوشی هستیما! انگار نه انگار که داریم مستقیم میریم پیش عزرائیل! – پس پیش بسوی مرگ!****- شما چجوری تونستین این کارو بکنین؟ هــــان؟ .. صدای دادش کل خونه رو لرزوند. – آترین.. – ارمین تو دخالت نکن!.. مگه من نگفتم که دیگه اجازه ندارین با اون ماشین جایی برین؟ شما چجوری تونستین این کارو بکنین؟... جواب منو.. من– بسه دیگه! یهو ساکت شد. – ماشین منو دزدیدی تازه دوقورت نیمتم باقیه؟ یهو نگاش کردم.نمی خواستم گریه کنم ولی با جمله ی آخرش دلم شکست. ناخوداگاه اشک از چشمام جاری شد. – من دزد نیستم! و بدون اینکه به بقیه توجه کنم پله ها رو رفتم بالا و رفتم تو اتاقم.دیگه نتونستم جلوی اشکامو بگیرم و گذاشتم جاری شن. در اتاق قفل کردم و خودمو پرت کردم روی تختم. می دونم کارم اشتباه بود ولی نمی خواستم دزدی کنم.. من دیگه نمی خوام دزد باشم .. میخوام وقتی مردم منو می بینن بهم احترام بزارن نه تحقیرم کنم..کاری که اترین کرد.. با اینکه می دونست من یه پلیسم ولی گذشته ی نحس منو جلوی چشمام اورد. بالشتمو محکم بغل کردم و اشک ریختم.
سرمو روی بالشت گذاشته بود و داشتم بی هدف به چراغ خواب اتاقم نگاه میکردم.صدای در اتاقم اومد. – هوری .. هوری جونم؟ دلارام بود که صدام میکرد. دستگیره رو داشت فشار میداد ولی چون در قفل بود نمی تونست بازش کنه. – هوری جونم در باز کن .. در باز کن.. بابا به دل نگیر. تو مگه آترینو نمیشناسی؟ وقتی آمپر بسوزونه هرکولم جلودارش نیست. .. در باز کن! – هوران؟ .. هوران درباز کن! آرمین بود.داشت در میزد. – هوران با توام! .. چرا جواب نمیدی؟ حداقل یه چیزی بگو بفهمیم سالمی! حوصله نداشتم چیزی بگم. نمی دونم چرا ولی شاید دلم میخواست یکم نگرانشون کنم.کم کم به در کوبید.–هوران با توام! جواب بده! برو بابا!یهو در باز شد. ای کهی! اصلا یادم نبود.انقدر ناراحت بودم که یادم رفت اون دری رم که به اتاق اترین بود قفل کنم. چیو قفل کنم اون که قفل نداشت! ای بابا! صدای قدم هاشو می شنیدم که داشت به سمتم میومد.هنوزم داشتم روبه رومو نگاه میکردم.جلوم وایستاد و بهم نگاه کرد. مظلومانه نگاش کردم و دماغم بالا کشیدم.سرشو تکون داد و به سمت دری که قفل بود رفت. قفل باز کرد . در بلافاصله باز شد. – هو.. آترین تو .. اینجا ! – فعلا برین طبقه پایین. بعدا بهتون میگم.دلی : ولی .. – خودم حلش میکنم! چیو حل میکنی؟ در بست. در قفل کرد. چرا؟- ..پس که اینطور .. تا به خانم میگی بالا چشمت ابرو ، بهشون بر میخوره! فکر نمی کردم اینقدر لوس باشین سروان شکوری! واقعا که! پوزخند زد.برو بابا! حوصله ی تو یکیو ندارم! گولاخ! وا الله! پتورو کشیدم روی سرم. – فکر کنم این یکم بی ادبی باشه که وقتی دارم حرف میزنم پتورو.. – من با تو حرفی ندارم. – ولی من دارم. – تو میتونی بزنی ولی این به این منظور نیست که من باید گوش کنم. حس کردم تخت تکون خورد وحرکت چیزی رو کنارم حس کردم. پتو رو پایین کشیدم.حدسم درست بود .آقا کنار من لمیدن و یه دستشون زیر سرشون بود و داشتن بنده رو می کاویدن. – یادم نمیاد گفته باشم میتونی اینجا بخوای جناب سرگرد. – من نیازی به اجازه ی تو ندارم. در ضمن فراموش نکن که تو الان توی خونه ی منی وروی تخت من!یه ایشی گفتم و از جام بلند شدم. رفتم سمت در.– کجا به سلامتی؟ - یه جایی که واسه بودن توش سرم منت نزارن ودزد خطابم نکنن! یه خنده ی کوتاهی کرد وگفت : پس بگو خانوم چرا تریپ غم برداشتند! و از جاش بلند شد . منم دستگیره رو فشاردادم ولی متاسفانه قفل بود. نفسمو بیرون دادم و همینطور که به سمتش برمیگشتم گفتم : یا همین الان در باز میکنی یا... یهو اونو روبه روی خودم دیدم. دستشو کرده بود توی جیبش. – یا .. – یا .. جیغ میزنم.خندید. برای اولین بار بود که خندشو از نزدیک میدیدم. چقدر قشنگ! – هر کاری دوس داری بکن!اینجا تا من نگم کسی کاریت نداره ، حالا می خوای خودتو بکش .دیـــگـــه داشتم کم میاوردم .. دیگــــــه داشتم قاطی میکردم.. – ببین اقا پسر یا همین الان بابت حرفی که بهم زدی معذرت میخوای یا اینکه حالتو میگیرم! –اووو! ترسیدم! مثلا چی کار میخوای بکنی؟ - مثلا این کارو!و یه دونه زدم به لای پاش. تا توباشی که اونجوری وای نایستی! آخش رفت هوا .و با تمام سرعت دویدم سمت در اتاق اترین.– وایسا دختره ی .. نشونت میدم. سریع وارد اتاق اترین شدم. صدای نفساشو که نزدیک تر میشد حس می کردم.سریع از اتاق اترین خارج شدم و راهرو رو رد کردم و پله ها رو دوتا یکی رفتم پایین .ارمین ودلارام پایین پله ها بودن و داشتن حرف میزدن. – هوری! رفتم پشت دلارام ولی چون کوچیک بود اترین می تونست راحت بگیرتم برای همین رفتم پشت ارمین و اونو سپر خودم قرار دادم. – می گیرمت دختره ی دیوونه! –از مادر زاده نشده .. دست اترین حس کردم. یه جیغ کوتاهی زدم و سریع رفتم به سمت در خروجی. به سمت باغ.با تمام توانم میدویدم.نمیدونم پام به چه کوفتی گیر کرد که با مخ خوردم زمین.اخه یکی نیست بگه دختره ی فلان فلان شده مرض داشتی؟ کرم داشتی خودتو به دردسر انداختی؟ پاشدم. خدارو شکر خوب بودم. زمین چمن بود و زیرش گل برای همین یکم نرم بود. دست هرکی که اب داده بود درد نکنه وگرنه الان حالم گرفته میشد. اومدم دوباره بدوم که دستی از پشت لباسم کشید.
نظرات شما عزیزان:
آمار وب سایت:
بازدید دیروز : 16
بازدید هفته : 73
بازدید ماه : 242
بازدید کل : 48780
تعداد مطالب : 90
تعداد نظرات : 79
تعداد آنلاین : 1